سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

شهادت حضرت زهرا*98

1398/11/9 23:58
نویسنده : مامان ساناز
857 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب موقع خواب هم گفتی مامان اوب(صبح) نرو کار، منم گفتم چشم پسرم نمیرم پیشت میمونم عشقم.

گفتی بابام هست؟

گفتم بله بابا مسعودم نمیره سرکار پیشت هستیم.

ساعت 5 بود که به خاطر تب بیدارت کردیم و شربت بهت دادیم و تا خنک شدی و تونستیم بخوابیم دیگه هوا روشن شده بود. ساعت ده صبح هم بیدارمون کردی گفتی مامان پاشو اوب شده بریم بیرون.

کلی خوشحال بودی، آخه تازه بیدار شده بودیم که بابا ناصر زنگ زد و اومد پیشت، از شب قبل اومده بودن که پیش غزل باشن و صبح که خاله و مامانی و غزل رفته بودن بیرون بابایی هم گفته بود من مرم پیش سورنا. خلاصه دیگه همه چی برای خوشحالی سورناخان مهیا بود. تا صبحانه رو خوردیم مامان ساناز رفت تو اتاق شما و مشغول شد. کلی با لباسات عشق کردم وقتی اون لباسای کوچولوتو نگاه میکردم گریه ام گرفته بود، بابا مسعود اومد تو اتاق و گفت چی شده گفتم مسعود کی انقدر بزرگ شد؟

الهی فدات بشم که انقدر زود داری آقا میشی سروقامتم.

صندوق پشت تختت و ریختم بیرون با لباسای اضافه کمدت و همه رو برات مرتب کردم.

تازه لباسای هر سال عید و تولدت هم پک کردم تا برای شب عروسیت سوپرایزت کنم.

تازه علاوه بر اونها اولین لباس خواب و لباسی که باهاش برای ختنه بردیمت هم پک کردم.

خلاصه که مامان ساناز کل روز رو درگیر بود تازه فقط به تفکیک لباسها رسید و احتمالا دو روز بعد هم در اتاق شما خواهیم بود.

عصری از خواب که بیدار شدیم رفتیم جین وست و بابا مسعود چیزایی که لازم داشت خرید. برای شما هم که قبلا کاپشن و جلیقه و شلوار خریده بودیم و دیگه جین وست خریدی نداشتی.

البته که اگر داشتیم هم نمی رسیدیم،انقدر که بابا مسعود طول داد.

امروز مامان ساناز نذر شعله زرد داشت ولی این سال دوم که به خاطر اتفاق هایی که می افته تصمیم میگیرم پول نذرم رو طور دیگه ای هزینه کنم. امسالم تصمیم گرفتم به صندوق شرکت که برای هموطنای عزیز سیستانی کمک جمع میکردن پرداخت کنم.

ان شالله که خداهم قبول کنه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)