سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

مامان شاگرد زرنگ

هیچ وقت فکر نمیکردم نمره هام انقدر برات مهم باشه و پیگیرشون باشی. از لحظه ای که امتحان میدم مرتب پیگیر نمره هایی تا نمرات در سامانه دانشگاه اعلام بشه. راستش نصف بیشتر تلاشم به خاطر حفظ آبرو جلوی جنابعالیه، هرچند معتقدم آدم یا کاری رو نباید شروع کنه یا وقتی شروع کرد باید صد خودشو برای هدفش بذاره. ترم پیش که با معدل 18.10 به پایان رسید و این ترم هم از یک استاد منضبظ دقیق که دوتا درس باهاش داشتم نمرات 15 و 17 گرفتم و از استاد دیگه که من بهش میگم فردوسی پور 20 گرفتم و این ترم هم با معدل 17.33 به پایان رسید. هرچند به خوبی ترم قبل نبود اما سخت بود و از خودم به  راضیم و تو هرسه درس نمراتم جز بهترین نمرات کلاس بود. این به چالش کش...
20 تير 1402

اغاز سال تحصیلی1402-1403

خداروشکر که از مدرسه پیشرو نجات پیدا کردیم واقعا تحمل مدرسه با اون مدیر غیر مرتبطش که بیشتر شبیه نمایشگاه ماشین بود واسم غیر قابل تحمل شده بود. با تعریفای هستی جان از مامانای کلاس موسیقی و ارزیابی میدانی از مدرسه علوی، آزمون دادی و پذیرفته شدی و با اینکه هزینه و شهریه خیلی با سایر مدارس غیر انتفاعی متفاوت بود ولی ترجیح دادیم به خاطر برنامه های آموزشی و نزدیکی به خونه خاله همونجا ثبت نامت کنیم. 13 تیر جلسه معارفه کلاس سیب بود، بابا مسعود تو جلسه شرکت کرد و علاوه بر معرفی معلم کلاس و معلم زبان ، برنامه کلاس و روال آموزش و وسایلی که باید تهیه میکردیم رو هم گفته بودن. برنامه تابستان 17 تیر تا 17 مرداد بود روزهای یکشنبه تا سه شنبه آموزش و چ...
19 تير 1402

تولد 20سالگی غزل

پنجشنبه شب و دو شب زودتر تولد 20سالگی غزل خانم برگزار شد خاله شعله و عمو مهدی، دایی کامی و زندایی شادی و دایی حامد و زندایی آیدا هم بودن. شما و درسا هم با هم بازی کردید، بهمون خیلی خیلی خوش گذشت، راستش باورم نمیشه دختر کوچولویی که تو زندگی من کلی تحول ایجاد کرد و همیشه سعی کردم الگو خوبی براش باشم حالا واسه خودش یه خانم 20 ساله شده. برای غزل یک آویز ساعت هدیه خریده بودم گفتی مامان من چی هدیه بدم، گفتم چی دوست داری هدیه بدی گفتی انگشتر، من انگشتر دوقلبی که همین هفته از طلافروشی نزدیک خونه خاله خریده بودم بهت نشون دادم گفتم این خوبه گفتی آره عالیه. شب بعد از اینکه مراسم تولد تموم شد غزل رو صدا کردی تو اتاق و رو زانو نشستی و در جعبه رو...
17 تير 1402

کار خوب

خیلی سال هست که شرکت مامان به یک مرکز خیریه تو کرج که از کودکان بی سرپرست نگهداری میکنه کمک میکنه، برای همین مامان ساناز هم بیشتر نذرهاشو برای همین مرکز ادا میکنه و معمولا اسباب بازیهای شما هم بدون اطلاعت به این مرکز انتقال پیدا میکنه. اما این بار چون دیگه بزرگ شدی و بهتر بود خودت هم بعضی چیزها را یادبگیری با خودت مطرحش کردیم. روزی که دو چرخه ات رو خریدیم بهت گفتم سورنا حالا که دیگه دوچرخه داری و چرخ قبلی برات کوچیک شده و قابل استفاده نیست بهتر بدیمش به کسایی که بابا و مامانشون نتونسته براشون چرخ بخره و با اینکار خوشحالشون کنیم. اول یکمی ناراحت شدی ولی بعد گفتی باشه مامان هر کاری دوست داری انجام بده منم دوباره برات توضیح دادم ک...
10 تير 1402

تولد 6 سالگی سورنای من

و اما رسیدیم به شش سالگی گل پسر یکی یک دونه خونه. سورنا نگات میکنم و از خودم میپرسم این پسر منه، همون پسری که شب اول تو بیمارستان انقدر کوچیک بود که میترسیدم بغلش بگیرم. گاهی باورم نمیشه چطور این روزها گذشته، کی انقدی شدی؟ الهی تنت سلامت باشه پسر نازنینم. 5 سالگی برای ما تجربه خوبی نبود روزهای پرچالشی رو پشت سر گذاشتیم شاید بهتره بگم 1401 سال خوبی نبود و بدترین و تلخ ترین اتفاقها رو از هر بعد تجربه کردم و شما هم در همه این روزها حضور داشتی و گاهی از نزدیک درگیرش بودی. اما مطمئنم 6 سالگی برات کلی اتفاق‏های خوب و قشنگ به همراه داره، شش سالگی قراره سرار لذت و شادی باشه ان‏شالله. روزهای آخر خرداد همش باهم خاطرات روزهای آ...
9 تير 1402

تعطیلات عیدفطر 1402

پنجشنبه صبح خاله اومد دنبالمون رفتیم خونه بابایی، این چند وقت همش منتظر بودی گوجه سبز بیاد تا بابایی گوجه سبز بخورید نمیدونم چه تصویر زیبایی از این اتفاق از سالهای پیش تو ذهنت بود که دوست داشتی دوباره تکرار بشه، برات گوجه سبز برداشتم که بابایی به عمو عباس زحمت نده برای خرید چون هنوز توان رانندگی و بیرون رفتن از خونه رو نداره و زحمت خریدهای روزانشون با عمو عباس مهربونه خلاصه  با کلی وسیله برای یک روز اقامت راهی خونه بابایی شدیم. عصری بعد ازکلاس زبانت بابایی پنجره آشپزخونه رو باز کرد و پیشت ایستاد تا با تفگت به هواپیماها تیر بزنی، شبهم که مامانی میخواست زباله ها رو ببره گفتی منم میام، بابایی هم گفت منم باهاتون بیام که تنها نباشید از او...
4 ارديبهشت 1402

برای تو می ‏نویسم 3

این روزها که میگذره چیزهایی رو تجربه میکنم که از خدا میخوام هیچکس حتی دشمن و بدخواهم تجربه اش نکنه، چقدر سخت میگذره این روزها، روزهایی که حتی تو خنده هاتم یه غم بزرگ فریاد میکشه. امروز طرفای ظهر، نمره درس تئوری تصمیم‏گیری اعلام شد، زنگ زدم خونه که مثل قدیما ذوق بیست گرفتنمو با بابایی و مامانی شریک بشم که فهمیدم باتری بابایی چند بار شوک داده، اینکه چی به من گذشت تا به بیمارستان برسم قابل توصیف نیست اینکه خاله و مامانی چی بهشون گذشت هم همینطور... به موهای سفید شده خاله سارا که نگاه میکنم به اینکه روز به روز از غصه بابایی لاغر و لاغرتر میشه قلبم میگیره. اما بیشتر از همه نگران شما و غزلم، روزهای قشنگ شما که اینطوری با غم سپری میشه، ...
26 بهمن 1401