*یلدای 98
یعنی انقدر خوشحالم انقدر خوشحالم که نگو... آخه فصل غم انگیز سال داره میره، درسته زیباست درسته رنگارنگه اما دل مامان ساناز بدجور تو هواش میگیره... الهی شکر... امسال از دو شب زودتر رفتیم به استقبال یلدا، یلدای امسال شنبه شب بود و برای پنج شنبه شب همگی خونه عمه مهناز دعوت شدیم، صبح پنج شنبه با بابامسعود رفتیم دنبال کارای بانکیمون، البته قبلش یک سر رفتیم خونه خاله، شما هم تا غزل رو دیدی گفتی من اینجا بمونم خاله تا دیدت سریع رفت و تو لیوان مخصوصت برات آبمیوه گرفت و بعد هم عمو احمد با نون اومد و برات لقمه درست کرد و صبحانه خوردی، بعدش راجع به پیشنهاد کاری بابا با خاله سارا مشورت کردیم و من قضیه مهد شرکتو مطرح کردم که خاله سارا شدیدا ...