پایان یک هفته سخت
پسرکم هفته سختی رو گذروندیم. روزهایی پر فراز و نشیب، تو این روزها همش دلم آشوب بود و نگران بودم. و بیشتر از همیشه افسوس میخوردم به حال و روز آدمهای اطرافم. بگذریم که یادآوری دوبارش حالمو خراب میکنه. چهارشنبه بابا مسعود که آوردت یک کمی استراحت کردیم و بعدم رفتیم خرید، بعد از یک خرید عالی و باب میل مامان که البته دست بابا دردنکنه و برای هدیه خرید کردیم همون نزدیکا با بابا مرغ سوخاری و سیب زمینی خوردید و برگشتیم خونه. بابا که صبح بیدار شد بره سرکار، شماهم بیدار شدی و بهونه گرفتی وی بعد آروم شدی از اتاق که اومدیم بیرون بغلم کردی و بوسم کردی و با خنده بهم گفتی مامان مسودو ولش کن مسودی اسکوله میره سرکار تو اوبی میمونی پیشم؟...