سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

پاک پاک

عشق خان جان من الان یک هفته هست که پاک پاک و لب به ممه نزده. جمعه شب وقتی خوابت برد نزدیکای صبح خواستم بهت شیر بدم با اینکه خواب بودی گفتی نه نه تلخه. گفتم نه تلخ نیست بخور و شماهم حسابی شیر خوردی و مامان ساناز هم به آرامش رسید. شنبه تا با بابا رسیدی خونه من و مامانی رفتیم فیزیوتراپی و شما هم رفتید خانه بازی و شب برای خوابیدن داستان داشتیم و دوباره سوال و جواب راجع به تلخی ممه اما کم کم خوابت برد و نزدیک صبح هرکاری کردم ممه نخوردی. وقتی میومدی نزدیکم سرتو روی سینم میذاشتی ممه رو ناز میکردی میگفتی ممه دوست دارم دوست دارم و منم گریه ام میگرفت یا سرتو میآوردی نزدیکش میگفتم نخوریا تلخه میگفتی نه بوس بوس بعد ممه رو بوس میکردی یا میگفتی بو ب...
27 آبان 1398

سفر کیش*پاییز 98

مدتی بود که بابا مسعود و عمو و عمه در پی تدارک یه سفر دسته جمعی بودن که قرار شد تو آبان باشه، برای من و بابا که همیشه مشکل مرخصی گرفتن داریم بهتر بود به تعطیلات باشه اما جور نشد برای آخر ماهم که چون پسرخاله مامان ساناز میخواست بیاد و مهمونی داشتیم تایم ما اجازه نمیداد این شد که عمو محمد برای 21 تا 24 آبان بلیط هواپیما و رزرو هتل رو انجام داد. از چند وقت پیش به فکر خرید چمدون برات بودم اما مدلی که دوست داشتم تموم شده بود و منتظر بودم بار جدیدش برسه و برات بخرم با خاله که صحبت کردم گفت حالا یه مدل دیگه براش بخر خیلیم خوبه و به دردش میخوره حداقل وسایل دم دستی خودشو میزاره توش، زنعمو هم گفت که برای امیرعلی چمدون خریدن واسه همین دیگه مطمئ...
25 آبان 1398

سخت ترین روزهای مادری

پسرکم الان که برات می نویسم انگار یک وزنه چند کیلویی روی قلبم گذاشتن، انقدر حالم بده و دلتنگ در آغوش کشیدنت که فقط خدا میدونه، دلم میخواد برسم خونه و بغلت کنم و بذارم یک دل سیر ممه بخوری. اصلا نمیخوام بزرگ شی، میخوام همینطور بهم وابسته بمونیم. از همون لحظه ای که بدنیا اومدی روی سینم گذاشتنت و اولین ارتباط ما با مکیدن سینه و شیرخوردنت آغاز شد از اون روز دو سال و چهارماه و شانزده روز گذشت و این زمان کمی نیست برای عادت قشنگی که بین ما شکل گرفت. خداروشکر کردم تو همه روزهایی که تونستم بهت شیر بدم و خدای مهربان به من این لیاقت رو داد که با تغذیه تو از شیره وجودم حس ناب مادری رو تجربه کنم. از همین حالا دلم برای موش شدنت تو بغلم تنگ میشه بهت م...
18 آبان 1398

بابام -مامانم

بعد از داستان ی اضافه که اخر کلمات میذاشتی و هنوز که هنوز اون ی اضافه آخر اسم مامان و غزل مونده و ما همچنان آناسی و غزلی هستیم این روزا تمرین م مالکیت میکنی. تو خونه راه میری میگی مامانم مامانم بابام بابام. یا وقتی کارمون داری هم اینطوری صدامون میکنی، البته به جز ما ماژینم(ماشینم)، کشام(کفشام)هم ازت شنیدم. خلاصه که با شیرین زبونیات دیوانمون کردی، هر چیزیو که میخوای منفی کنی همونو تکرار میکنی آخرش یه نه اضافه میکنی، میگیم سورنا بریم میگی: بریم نه. می گم سورنا ممه بسه. میگی: بسه نه. کلی صاحب اختیار و صاحب نظر شدی جلومون می ایستدی و با یه نه اضافه قدرت رای و اختیارتو اعلام میکنی. چند شب پیش کلی از این افعال منفی برای مامانی ...
13 آبان 1398

سورنا در سرزمین اسمها

خیلی وقت بود که تو فکرم بود که برات یک کتاب اختصاصی سفارش بدم ولی وقتی تو سایت داستان ما کتاب تولدش و موضوع داستانش رو دیدم خیلی خوشم نیومد چون آیتمهایی که برای آفرینش داستان داشت خیلی با علایق و اتفاقاتی که برای ما افتاده بود هماهنگی نداشت و این باعث میشد من نتونم تصمیم بگیرم... تا بالاخره از بین جندتا کتابی که موجود کتاب سرزمین اسمها نظرم رو جلب کرد و چندماهی درگیر انتخاب حیواناتش بودم و اینکه اونهارو چطوری انتخاب کنم که کتاب ماجرای قشنگتری داشته باشه و تصاویر زیباتری به نمایش دربیاد که بالاخره تونستم تصمیم بگیرم و بعدم تلفنی با بابا چکش کردم و نهاییش کردیم و بعد تازه ماجرای متن ابتدای کتاب و عکس شروع شد. که من نوشتم و انتخاب کردم و ...
11 آبان 1398

خرید بوت

با بابا قرار گذاشته بودیم که بریم و برات کفش زمستونی بخریم. سه شنبه تعطیل از سرکار که اومدم بردیمت شاپرک، چون هردومون از کفشایی از اینجا برات خریدیم راضی بودیم،  قبل از اینکه بریم تو مغازه همیشگی به بابا گفتم اول ال سی رو هم ببینیم و اتفاقا اوونجا یه پوتین خیل خوشگل داشت که فروشنده سایزتو داد و پوشیدی و کلی هم ذوق کردی و دیگه راضی نمی شدی درش بیاری. با خواهش و تمنا کفشو ازپات درآوردیم و رفتیم مغازه همیشگی. اونجا هم یه کتونی خوشگل تو کرکی و ضدآب داشت. تا رفتیم داخل مغازه سریع رفتی روی صندلی نشستی و کفشاتو درآوردی. فروشنده هم کفشی رو که انتخاب کرده بودیم پات کرد و دوباره گفتی مامان اوبه اوبه. دیگه من و بابا دو دل شدیم چون هردوشون خو...
10 آبان 1398

شهر مشاغل لی لی پوت

امروز مامان ساناز تعطیل بود ، شرکت مامان امروز رو تعطیل کرده بودن و بجاش سه شنبه ای که تعطیل بود رو کاری اعلام کرده بودن. برای همین دیروز حسابی افتادیم به جون خونه، خاله رفت بیمارستان برای ترخیص بابایی و بابا مسعودم با شما مشغول شد و مامان هم با شرکت خدماتی هماهنگ کردن و نیرو فرستادن برای نظافت خونه. مامان ساناز تا عصری درگیر تمیز کردن خونه بود و شما هم بعد از ناهار خوب خوابیدی و عصری که بیدار شدی با هم رفتیم خونه خاله سارا و تا آخر شب اونجا بودیم. خدارو شکر که بابا ناصر خوب شده بود و برگشته بود پیشمون. پسرم، وجود مامان بزرگها و بابابزرگها از زیباترین نعمات زندگی ماست. من که عاشق پدربزرگ و مادربزرگم بود و رفتن  اونها بدترین اتفاق ...
4 آبان 1398

یک روز پرکار

پسرکم روزهای سختی رو میگذرونم، بابایی هفته سومی که بیمارستانه و نصف قلب و روح من هم اونجاست، خیلی حال و حوصله ندارم. یک شب بعد از بستری بابا ناصر در بیمارستان، شما دچار اسهال و استفراغ شدی و هنوزم خیلی اوضاع دلت خوب نیست. از همه بدتر غذا نخوردنته، این سه روزی که من پیشت بودم نه صبحانه خوردی نه ناهار و نه شام. حرص خوردن های منم با شما و بابا مسعود به هیچ نتیجه ای نمیرسه. درست از شش ماهگی که برات غذا رو شروع کردیم همین داستانو داشتیم، من همش حرص میخوردم که غذا بخوری، بابا هم میگفت گرسنه باشه میخوره، زورش نکن. وقتی میخوام لباستو عوض کنم دنده ها و ستون فقرات به وضوح مشخصه، دلم آشوب میشه، اما چیکار کنم که حریف غذا خوردنت نمیشم که نمیشم...
29 مهر 1398

آناسی

روزای اول که اسم منو یاد گرفته بودی آناس بودم بعد یهویی نمیدونم چه اتفاقی افتاد که چند روزی به همه اسما یک ی اضافه کردی و منم شدم آناسی. بعد از چند روز دوباره به حالت طبیعی برگشتی و ی اضافه از پایان همه کلمات حذف شد ولی من همون آناسی موندم. اون روزای ال که بهم میگفتی آناس بهت میگفتم آناس عمته، بگو مامان تو هم می خندیدی می گفتی نه آناس مامانِ. خلاصه من آناسی موندم. ولی این اسم قشنگترین اسمِ برای من با هر تُن و صدایی که میگی آناسی دلم برات می لرزه. وقتی که سوزنت گیر میکنه یهو یک ربع پشت هم میگی آناسی مامانی آناسی مامانی آناسی مامانی... هرچی هم میگم بله فایده نداره، فقط راه میری و آناسی مامانی میگی. صبح ها و عصرا هم همینط...
23 مهر 1398