یک شب خوب به مناسب روز کودک
امروز از ساعت سه صبح حالت بد شد و چند باری حالت بهم خورد مامان و بابا هم اصلا نتونستن بخوابن، همش دستت تو دستم بود و نگرانت بودم. تازه از 6 صبح خوابیدی و مامان هم با یک تاخیر دو ساعته به جلسه آموزشی که در دفتر مرکزی برگزار میشد رسید، ظهر بعد از اتمام جلسه دیگه شرکت نرفتم و برگشتم خونه پیشت، چون خاله گفت حالت خوب نیست دچار اسهال شدی. وقتی اومدم هم خوب ناهار خوردی و هم دوغ بعدم پیشم خوابیدی و دیگه دل درد نداشتی، عصری عمو احمد ما رو رسوند خونه و وقتی بابا مسعود اومد زنگ زد آرایشگاه و برات وقت گرفت و رفتیم شهر کودک شاپرک. اول مثل همیشه آقا نشستی و خاله فریبا موهاتو مثل مدلی که مامان نشونش داده بود زد، بعد یک کم با وسایل تو آرایشگاه بازی کر...