سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

یک شب خوب به مناسب روز کودک

امروز از ساعت سه صبح حالت بد شد و چند باری حالت بهم خورد مامان و بابا هم اصلا نتونستن بخوابن، همش دستت تو دستم بود و نگرانت بودم. تازه از 6 صبح خوابیدی و مامان هم با یک تاخیر دو ساعته به جلسه آموزشی که در دفتر مرکزی برگزار میشد رسید، ظهر بعد از اتمام جلسه دیگه شرکت نرفتم و برگشتم خونه پیشت، چون خاله گفت حالت خوب نیست دچار اسهال شدی. وقتی اومدم هم خوب ناهار خوردی و هم دوغ بعدم پیشم خوابیدی و دیگه دل درد نداشتی، عصری عمو احمد ما رو رسوند خونه و وقتی بابا مسعود اومد زنگ زد آرایشگاه و برات وقت گرفت و رفتیم شهر کودک شاپرک. اول مثل همیشه آقا نشستی و خاله فریبا موهاتو مثل مدلی که مامان نشونش داده بود زد، بعد یک کم با وسایل تو آرایشگاه بازی کر...
17 مهر 1398

روز کودک

از وقتی اومدی من عاشق شدم، عاشق. دردانه جانم روزت مبارک. دلم میخواست امروز برات خیلی شاد و عالی باشه، اما منو ببخش. دیشب شب بدی داشتیم بابا ناصر حالش بد شد و بعد از چند ساعتی که توی اورژانس به هممون یک عمر گذشت، سی سی یو بستری شد. تمام راه تا برسیم خونه بابایی من گریه کردم توام تا متوجه میشدی برمیگشتی دست میکشیدی تو صورتم میگفتی نه آناسی نه، ناسی ناسی. منم میگفتم نه مامان گریه نمیکنم. نمیدونم تقدیر ما چی بود که همه این سالها به خاطر مریضی بابایی روزهای خوشمون هم یه خنده واقعی روی لبامون ننشست، 18 ساله که بابایی با این مریضی دست و پنجه نرم میکنه و همه ما هم به نوعی درگیریم. نمیدونم حکمت خدا چیه، اما هرچی هست شکر. حتم...
16 مهر 1398

مورنا

هر چی ازت اسمتو می پرسیدیم میگفتی من. الان دقیقا یک هفته است که شدی مورنا. عصری با هم ماست و چیپس میخوردیم هر چیپسی از دست من می افتاد زودی برمیداشتی میبردی میانداختی تو سطل بعدم که بر میگشتی به من نگاه میکردی و دستتو تکون میدادی و میگفتی اَه. بعد چند دقیقه هم ذوق میکردی میگفتی مامان مورنا آآه(یعنی تمیز کرد) از اونجایی که مسئول کار با خردکن هستی هر وقت میخوام چیزی درست کنم میدویی میگی من من. دیشب پیازها رو که خرد کردی بابا داشت از روی کابینت می ذاشتت پایین، میخندیدی میگفتی بابا مورنا. خلاصه که این روزا جواب اکثر چیزا شده مورنا. همش به این فکر میکنم که چقدر دلم برای این روزات تنگ میشه دلم میخواد زمان متوقف بشه یا یه دوربین تمام لح...
15 مهر 1398

مادرانه*به خودت ایمان داشته باش

امروز که دارم برات می نویسم هم کلی حس خوب دارم و هم کمی حس بد. نمیدونم وقتی آدما میتونن خوب باشن، وقتی میتونن بهم مهربونی و کمک کنند چرا بدی رو انتخاب میکنن. دیروز مامان ساناز تصمیم بزرگی گرفت، هم مامان و هم همه همکاراش. همه با هم یکی شدیم، یک صدا و یک قلب و برای بقای جایی که دوستش داریم و برای آجر به آجرش و راه افتادن دستگاه به دستگاهش زحمت کشیدیم و حوصله کردیم یک حرکت عظیم رو شروع کردیم. شاید هر کدوم ما تو این سالها بارها و بارها به جداشدن فکر کرده بودیم اما همه یه چیزایی داشتیم که مارو به جایی که متعلق به ما بود وصل میکرد و نمیذاشت که کوتاه بیایم. هممون روزهای بد و بدتری رو تو این سالها تجربه کردیم همه تو این سالها فرسوده و...
8 مهر 1398

عروسی مامان و بابا

امروز برات فیلم عروسیمونو گذاشتم آخه چند وقتی به قاب عکی عروسیمون که بالای تختت نصب شده به شدت علاقه من شدی تا میریم رو تخت میگی این مامانمه این بابامه. همون آناسی و مسعودی معروف شما. امروز که برات فیلمو گذاشتم با تعجب می پرسیدی من تجام؟ منم برات توضیح میدادم که تو پیش خدا بودی و هنوز نیومده بودی تو دل من، شماهم با گریه میگفتی نه منم ببر. بابا مسعود که از سرکار اومد تا دید داریم فیلم عروسی رو میبینیم گل از گلش شکفت، دوباره سوالای شما از بابا مسعود شروع شد. ما هم بهت قول دادیم یه بار دیگه عروسی کنیم و این بار حتما شما جز مهمانان ویژه تشریف داشته باشید. قند عسل من، تو بهترین اتفاق هر روز مایی و عاشقانه دوستت داریم. ...
6 مهر 1398

این روزهای تو

این روزا کلی از حرفا و کارات لذت میبریم. تو تمام دنیای ما هستی سورناجونم و من و بابا هر لحظه خدارو به خاطر نعمتی که به ما عطا کرده شکر میکنیم. چند روز پیش برده بودمت حمام وانت که پرشد بهت گفتم بشین تو وان، با تعجب به من گفتی مامان وان؟؟؟!!! وان؟؟؟!!! اخه غزل باهات انگلیسی اعداد رو تمرین میکنی وتو تعجب کردی که این وان همونی که غزل بهت میگه بشمر. وای که من بمیرم برای عقل و هوشت. غزل برات تا 10 به انگلیسی میشمره و شما هم پشتش تکرار میکنی اما به سون که میرسه به جای اینکه بگی سون میگی بَئِه غزل میگه خاله چرا سونو میگه بله گفتم شاید فک میکنه میگی سورن. دیشب سرغذا بلند شدی گفتم کجا میری گفتی نمک، گفتم نمک داره غذا، رفتی نمکدونو آوردی بعد ا...
6 مهر 1398

سفر مشهد * تابستان 98

برای یک سفر عالی به اتفاق بابایی و مامانی، خاله سارا و غزل، عمه مهناز و خانوادش، عمه مرضی، خاله شعله، سحر و زنعمو رویا، خاله لیلا و خاله زهرا و خاله پروین و خاله فاطمه و آیسان و احسان آماده شدیم. چند روز به سفر که مونده بود ازت می پرسیدم کجا می خوایم بریم میگفتی آققققا منم میگفتم آقا امام رضا. بعد میپرسیدم با چی میخوای بری: می گفتی: اَکط(قطار)(البته صدای ک کامل نبود و تلفیقی از ک و ق بود، چهارشنبه شب با بابا مسعود رفتیم راه آهن و بابا تا پایین باهامون اومد و وقتی وسایلمونو تو کوپه گذاشت رفت. شما هم که کلی عجله داشتی واسه حرکت قطار همش می گفتی آقا بُووو. قطار که راه افتاد کلی ذوق کردی، همه ما تو یک واگن و 5 کوپه پشت هم بودیم و تا ...
1 مهر 1398

ویزیت پزشک

چند هفته ای بود که تصمیم داشتم برای چکاپ ببرمت پیش دکتر اما همش تنبلی میکردم امروز از صبح خاله سارا در پی مکالماتی که با خاله زهرا داشت پیگیر شد که حتما ببرمت دکتر و راجع به ویتامینات سوال کنم، هرچند قبل از 2 سالگی همه اینهارو از دکتر پرسیده بودم اما برای راحت شدن خیال خودم و خاله و مامانی و بابایی که اوناهم از صبح پیگیر بودن به بابا مسعود گفتم بیاد تا ببریمت دکتر. بابا که اومد از همون خونه خاله رفتیم سمت مطب دکتر، من و بابا همیشه سعی میکنیم آخر وقت بریم که خیلی کوچولوی مریض اونجا نباشه اما این دفعه با اینکه ساعت 7.5 رسیدیم بازم کلی مریض نشسته بود. البته شما که خیلی دوست داری با نی نی ها بازی کنی یکی یکی سراغ همشون میرفتی، من و باباهم کلی...
26 شهريور 1398

محرم 98

محرم رسید، مامان ساناز دو ساله که به خاطر شما هیئت نمیره،  ولی امسال تجربه ای کسب کردیم که ان شالله از سال بعد حتما میتونیم بریم. مامانی مریم اول محرم به دوستش که رفته بود بازار برای نوه اش طبل بخره گفته بود یکی هم برای شما بخره، وقتی بهم گفت، گفتم کاش چیز دیگه ای میخریدی، چون بابایی برات پارسال یه طبل خریده بود و داشتیش. بابا مسعود از شب سوم رفت هیئت، منم لباس مشکیتو که روش یا حسین داشت تنت کردم و با بابا رفتی هیئت. اما وقتی برقارو خاموش کرده بودن ترسیده بودی به بابا گفته بودی بریم. بعد هم که رفتیم مسافرت، شب تاسوعا باهم رفتیم خونه خاله چون هرسال یه دسته خیلی خوب میاد جلو خونه روبه رویی خاله و خیلی قشنگ عزادای میکنن، خاله...
22 شهريور 1398