سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

آب بازی در استخر سرباز

خوب کل هفته رو انتظار میکشم برای آخرش برای اینکه پنجشنبه قشنگه برسه و مامان ساناز و آقا سورنا باهم عشق و حالی کنن. طبق قرار دوهفته پیش فکر می کردم که بخوایم بریم ویلای عمو محمد ولی بابا چهارشنبه گفت مهمان دارن و عزیز فریده هم برای تور ثبت نام کرده و کیلان نمیریم. منم دلم میخواست شما رو یه جای باحال ببرم که بهت خوش بگذره ولی چون خیلی دیر شده بود نتونستم برای استخر و ...(اون جای باحال) بلیط تهیه کنم. چهارشنبه شب برای تولد غزل خانوم خونه خاله سارا دعوت شدیم و بعد از صرف شام با جوجه کباب ویژه عمو احمد و عکسای تولد و مراسم برگشتیم خونه، صبح داشتم تو محدوده استخرای شرق دنبال استخری میگشتم که گل پسرم رو هم پذیرش کنن که به خاله زنگ زدم و عمو ا...
20 تير 1398

شناسایی اعضای بدن

تقریبا از 18 ماهگی چشم گوش ابرو دماغ دهان و دندان و لب رو قشنگ می شناختی و درست نشون میدادی. امروز دوباره همه رو ازت پرسیدم بعد گفتم مژه هات کو دست رفت به چشمت و کشیدمشون روی مژه هات و بعد هم مژه های خودمو نشونت دادم. بعد گفتم پیشونیت کو لپاتو نشون دادی گفتم نه اینا لپه، البته لپ رو درست نشون میدی و لی فک کنم چون جای دیگه ای تو صورتت پیدا نمی کردی دوباره لپاتو نشون دادی تازه هر دو طرف صورت رو هم. بعد ازت پرسیدم چونت کو، دیگه مکث کردی. بهت پیشونی و چونه رو یاد دادم وحالا باید باهم تمرین کنیم.
20 تير 1398

راششت و ااپ

چند وقتی غزل بهت کلمه راست و چپ رو یاد داده و همینطور کوتاه و بلندم باهات تمرین میکنه. وقتی میایی ممه بخوری میگم ممه راست یا چپ؟ پسر خوشگلم میگی: راششت بعد که میخوری و میخوای ممه رو عوض کنی باز میگی راششت میگم راست رو که خوردی این چپه می خندی میگی اَپ. می دونی تو شیرین ترین شیرینی زندگی من و بابایی. انقدر وجودت حس خوب میده که همه وجود ما غرق لذت میشه. الهی همیشه تنت سالم باشه پسرم.
19 تير 1398

جنگ خنده ریوندی

برای دیشب خاله سارا و عمو احمد زحمت کشیده بودن و برای جنگ خنده ریوندی بلیط گرفته بودن. ما از خونه راه افتادیم و بابایی و مامانی هم با خاله سارا و عمو احمد اومدن، اول میخواستیم بریم شام بخوریم و بعد بریم داخل، اما انقدر تو خیابان فاطمی و نزدیک محل برگزاری تو ترافیک موندیم که کل تایممون رفت و دیگه عجله ای قبل از ورود چیپس و ماست خوردیم رفتیم داخل. وای که خیلی برنامه عالی بود، کل تایم رو خندیدم و شما هم که حسابی کیف می کردی با موزیکی پخش میشد و می رقصیدی. شب خیلی خوبی بود و کلی بهمون خوش گذشت.   ...
14 تير 1398

هدایای تولد دو سالگی

یکی از شیرین ترین بخش های هر مراسمی و به خصوص تولد بخش بازکردن هدایاست. وای که مامان ساناز عاشق کادو باز کردنه یعنی یک حس خوبی دارم موقعی که کاغذ کادو رو پاره میکنم که اصلا قابل توصیف نیست. خوب هدایا شما امسال بیشتر پول بود وخیلی رنگ رنگی کاغذ کادویی نبود، البته چون مامان باباها بهتر میدونن بچه هاشون چی نیاز دارن همه سعی میکنن پول هدیه بدن ولی غافل از اینکه پول های هدیه تولد صرف خرید برای بچه ها نمیشه و همش پس انداز میشه :) که البته خیلی هم خوبه. امسال مامانی و خاله و عزیز ازم پرسیدن برای تولدت چی بخرم ولی انقدر درگیر کارای تولد بودم که واقعا نتونستم ذهنمو متمرکز کنم و چیزی پیدا کنم و اونها هم ترجیح دادن پول بدن تا چیزی بخرن که بدرت...
9 تير 1398

جشن تولد دوسالگی- قسمت دوم

خوب حالا نوبتی هم باشه نوبت عکسای خوشگل تولده خوب اینم میز شام و اما پسر قشنگم که مامان و بابا کلی با تیپشو ژستاش حال میکنن. الهی 120 سال شاد و خوش و موفق و سلامت زندگی کنی پسر نازنینم، الهی عاقبت به خیر باشی و من و بابا در لحظه لحظه زندگیمون به وجود پرمهرت ببالیم و افتخار کنیم. خیلی دوستت داریم پسرم. من و بابا مسعود تمام تلاشمونو میکنیم که شما خوشبخت و خوشحال باشی. ...
8 تير 1398

جشن تولد دو سالگی - قسمت اول

از اونجایی که تولد شما به جمعه می افتاد و باید شنبه خسته میرفتیم سرکار، مامان و بابا تصمیم گرفتن تولد گل پسر رو با چند رو تاخیر و در روز پنجشنبه 6 تیر برگزار کنند. سه شنبه هفته قبل از این تاریخ مهمانها رو برای ساعت 7 روز پنجشنبه دعوت کردیم البته اول خونه خودمون و بعد با اصرار غزل و خاله و تاکید عمو احمد خونه خاله را جایگزین کردیم. دو هفته به تولدت بابایی بردمون خرید و به اتفاق خاله سارا و غزل و مامانی پارچه و مدل لباسم رو انتخاب کردم. سورناجونم مامان ساناز همیشه خدارو شاکره که خانواده به این خوبی داره هروقت کار دارم بابایی میادکمکم، خاله که همه زندگیشو برای ما گذاشته مامانی مریمم که با وجود شاغل بودن و یک روز مراقبت از مامانی بزرگه د...
8 تير 1398

2 سالگی

دو ساله شدی عشقم، دوسال گذشت از لحظه ای که در آغوشت گرفتم از لحظه ای که اشک شوق ریختم و بهت گفتم خوش اومدی پسرم. دو سال گذشت از لحظه ای که برای اولین بار صورتت رو به صورتم چسبوندن و این احساس لذت، غیر قابل توصیف هست. امشب فیلم تولدتو بارها و بارها دیدیم اون لحظه ای که اشکم جاری میشد می دویدی پیشم و می گفتی مامان مامان اششش با فیلم تولدت کلی گریه کردم بغلت کردم و حسابی به خودم چسبوندمت و تا می تونستم ماچت کردم. سورنای من خیلی زود گذشت خیلی زود دوساله شدی. تو دیگه خوب و عالی راه میری، شوت میزنی، گل می زنی، بدو بدو میکنی، پله های خونه رو با اصرار مستقل میای بالا و برای هر پایی که برمیداری علی می گی، دیگه دو ماه که کامل و رسم...
1 تير 1398