سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

اولین انتخاب لباس

پسر قشنگم دیروز بعدازظهر  با خاله و غزل رفتی خونه مامانی و بابایی و مامان ساناز هم از سرکار اومد اونجا و قرار بود شب خونه بابایی بمونیم که صبح بریم خرید، از ساعت 9 به بعد مدام بغض کردی و گریه که بابا بابا ما هم سعی میکردیم حواستو پرت کنیم ولی خوب باز یادت می افتاد. شب موقع خواب هم گریه کردی و آخر غزل هم اومد پیشت و به جای بابا مسعود بعد از خوردن شیر غزلو بغل کردی. الهی همه بابا و مامان ها تنشون سلامت باشه و سایشون بالای سر بچه هاشون. امروز به اتفاق خاله سارا و غزل و مامانی و البته همکاری همیشگی بابایی رفتیم خرید. در حال خرید بودیم که یهو دست من کشیدی و بردی جلو یه لباس وایستادی گفتی این این گفتم اینو میخوای گفتی آه گفتم آخه جنسش خ...
23 خرداد 1398

پسر فهمیده

می دونی که من خوشبخترین آدم این دنیام. دورت بگردم پسرماهم، هر لحظه خدارو به خاطر داشتنت شکر می کنم. سورنای نازنینم تقریبا  از اواخر فروردین جیش گفتن رو شروع کردی و کم کم قضیه جدی و جدی تر شد، بهت یاد دادم وقتی جیش داری بگی جیش و وقتی پی پی داری هم میگی پیف و حالت صورتت و یه جوری میکنی که انگار بوی بدی میاد. پی پی کردن برات روی توالت فرنگی سخته و واسه همین میریم توالت سنتی و روی زمین میشینی و مامان ساناز هم با شلینگ آب بالای سرت وای میسه و تا پی پی میکنی میگی آب آب که من سری بشورم و بعد خودتم جاتو عوض می کنی و میری یه جای دیگه میشینی. این پروسه تقریبا بیست دقیقه تا نیم ساعت طول میکشه و بعد مامان پاهاتو با مایع دستشویی می شوره...
21 خرداد 1398

مقدمات تولد دو سالگی

وقتی مامان ساناز میگه آماده کردن مقدمات صحبت از یک روز و دو روز و یک هفته و یک ماه نیست، صحبت از یک ساله. ماه قشنگم، فکر کردن به تو و هر آنچه که به تو مربوط میشه زیباترین و لذت بخش ترین کار دنیاست. این روزها برگزاری مراسم برای بچه خیلی دنگ و فنگ داره، مثل زمان مامان و بابا دیگه هیچ خبری از کاغذکشی ها و توپ های رنگی و بادکنک های ساده دونه ای که از لابه لای کاغذکشی ها آویزون میشد خبری نیست. برگزاری یک جشن تولد این روزها به اندازه یک جشن نامزدی پرهزینه است، دکورای جور واجو و هزینه های سنگین. من برای جشن تولد یکسالگیت تم اتاقت رو انتخاب کردم که خرسی بود و سعی کردم با ست خرسی های اتاقت که واقعا زیبان و من و بابا خیلی دوسشون داریم...
19 خرداد 1398

سفر تبریز

عجب  آقای بابا مسعود خان یک سورپرایزمن حرفه ای شدن. بابا مسعود به مناسبت سالگرد ازدواجمون برای تعطیلات هتل لاله پارک رو رزرو کرده بود. سال پیش قرار بود بریم تبریز که چون سفر باکو پیش اومد نرفتیم. بابا مسعود دنبال تهیه بلیط هواپیما بود و اصرار داشت که با هواپیما بریم ولی مامان ساناز که فوبیای پرواز داره راضیش کرد که با ماشینه خودمون بریم. البته هفته پیش ماشینمونو عوض کردیم و یک ساندرو خریدیم که چون رانندگی باهاش راحت تر بود بابا خیلی هم مقاومت نکرد و راضی شد. اول قرار بود روز یکشنبه 12 خرداد حرکت کنیم، اما مامان و بابا هر دو خیلی خسته بودن، البته مامان ساناز صبح زود بیدار شد و تا حدودی وسایلو جمع کرد اما بعدش دوست داشت پیش گل...
18 خرداد 1398

رسم افطاری

امسال هم مثل هر سال افطاری عمه‏ ها و خانوادشون افطاری خونه بابایی دعوت بودن. ماهم تقریبا نزدیک افطار رفتیم که مامانی کاراشو کرده باشه، کم کم مهمونا هم اومدن و ساعات خوشی رو کنار هم گذروندیم.  سالهای قبل برناممون این بود که بعد از شام و افطار می رفتیم سینما. از کارت معصومه بلیط می خریدیم و 30 نفری راهی می شدیم، اما این دو سالی که شما قدم بر چشم ما گذاشتی بابایی سینما رو تعطیل کرده و نمیذاره بریم. ولی خوب همین کنار هم بودن کلی ارزش داره و حسابی حالمونو جا میاره. الهی همیشه شاد و سلامت کنار هم باشیم. ...
2 خرداد 1398

کتابهای چشم قلمبه و می می نی

امروز بعد از ظهر با بابا مسعود رفتیم شاپرک تا موهاتو کوتاه کنیم. انقدر گل و آقا نشستی که بعدش رفتیم شهرکتاب تا برات جایزه بخریم. برات کل مجموعه می می نی و چندتا از کتابهای چشم قلمبه خریدیم تا کم کم آموزشو شروع کنیم، چون داریم به 2 سالگی نزدیک میشیم عشق کوچولوی مامان. ولی کل شهر کتاب رو بهم ریختیم سر انتخاب کتابها و رنگ انگشتی، دیگه سمت هر قفسه ای می رفتیم چند نفری میومدن کمکمون که زودتر به نتیجه برسیم و بریم. الهی روزایی رو ببینم که باهم میریم کتابای دانشگاهتو بخریم. الهی سلامت باشی و شاد دردانه ام. هر روز که میگذره بیشتر دلم برات ضعف میره و عاشقت میشم واسه همه شیرین زبونی هات واسه همه گُل بودنات، واسه همه آق...
30 ارديبهشت 1398

مهمانی خونه عمو مسعود

دیشب برای شام خونه عمو مسعود دوست بابا دعوت بودیم. کیان که چهار ماه از شما بزرگتره هرچی می آورد میخواستی، اون بیچاره هم می داد ولی اگر خودش دوباره می اومد سر اسباب بازیاش جیغ می زدی و نمیذشتی برشون داره و با قد و قامت ریزه میزت واسش قُلدری میکردی. پسرم واقعا نمیدونم چرا انقدر نسبت به وسایل خودت و دیگران حس مالکیت داری. خلاصه دیشب دو تا کلمه جدیدم ازت شنیدم سر شام گفتی دوخ (یعنی دوغ) چایی هم که می خوردی گفتی اند (یعنی قند) البته من متوجه نشدم زن دوست بابا گفت می گه قند. این روزها باهم شعر یه توپ دارم قلقلی رو می خونیم و شما آخر هر بیت رو میگی. یه کمی هم وارد مباحث علمی شدیم ازت می پرسم سه عنصر اصلی طبیعت چیه شما هم میگی...
28 ارديبهشت 1398

لباس اسپایدرمن

امروز صبح که خونه خاله سارا بودی خاله لادن رسیده بود و برات یک لباس سرهمی خوشگل هدیه آورده بود. وقتی خاله ظهر آوردت خونه لباس تنت بود، هرکاری کردم درش بیاری قبول نکردی آخه لباسه هم داخلش کرکی بود اصلا مناسب این فصل نبود. بعدم باطری خواستی برای قطارت و باهم راه افتادیم بیرون که برات باطری بخریم. تو راه که میرفتیم پسربچه ای که با مامانش میرفت لباستو دید و به مامانش گفت منم از این لباسا میخوام مامانش گفت باشه بیا بریم بعدا برات میخرم که پسرش زد زیر گریه. دیگه حالا بماند که مامانِ تو دلش به ما چیا گفت که تو اون گرما بچه مونو با لباس کرکی پاییزی برده بودیم بیرون. تا شب رضایت ندادی لباسو از تنت در بیاریم. دیگه وقتی خوابت برد...
22 ارديبهشت 1398

شب خوابیدن

الهی من قربونت بشم که اینقدر مهربونی. انقدر شبها موقع خواب دلبری میکنی که دلم نمی خواد شب تموم شه. اول ممه می خوری بعد می چرخی بابا مسعود و سفت بغل میکنی. منم از پشت دست میکشم به موهات. یه کم که میگذره دوباره برمیگردی منو بغل میکنی و بعدم که خسته میشی صاف می خوابی یه دستتو میاندازی رو بابا یه دستتم میندازی رو من. دیشب بغلم که کردی یک عالمه ماچت کردم تازه دیشب اولین باری بود که باهم رفتیم آب بخوری. اول اصرار کردی بابا ببره ولی من برات توضیح دادم بابا خسته است خوابیده و رضایت دادی با من بیای. دیشب بابا می گفت که پاهاش خیلی درد می کنه منم گفتم کاش قرص می خوردی. بعد چند دقیقه بلند شدی پتو رو از روی بابا زدی کنار ...
21 ارديبهشت 1398