سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

یک اتفاق خوب

مامان ساناز بالاخره بعدی از کلی محاسبه، کاری که دلش میخواست رو انجام داد. امروز با همکارم رفتیم محضر و کار انتقال سند رو انجام دادیم. الهی که برای هر دومون خیر باشه. راستش مطمئنم یه روزی به خاطر اتفاق امروز یه فریاد خوشحالی میزنم. ان شالله که اون روز دور نباشه و خیلی سریع این سرمایه گذاری اندکمون نتیجه بده. پسرم، خوشبختی در روح و ذهن آدمهاست. من و بابا همیشه سعی میکنیم تو خوشبخت باشی و از روزها و لحظه به لحظه عمرت لذت ببری و در کنارش تمام سعیمونو میکنیم که تا رفاهتو تامین کنیم و سنگ بنایی بذاریم تا آیندتو با فکر و تلاش خودت به زیباترین شکل ممکن بسازی و بدون که ماهمیشه کنارتیم.   قویا اعتقاد دارم تربیت آدمها در آین...
19 اسفند 1398

ساسی سورنا

دیشب کلی عسل شده بودی. اول که از اونجایی که کلا با لباس پوشیدن میونه نداری مثل همیشه درخواست داشتی که لباساتو در بیاری، بعد با هزار زور و زبون تونستیم شلوار پات کنیم ولی لباسو نپوشیدی و تا برنامه پرشین گات تلنت شروع شد و یکی دونفری خوندن رفتی تو اتاقو و به بابا مسعود گفتی ارگ و میکروفونتو بیاره. شروع کردی خوندن و زدن. من و بابا هم دیگه مرده بودیم از خنده.انقدر با ژست میزدی و میخوندی عاشق آهنگ گوشواره ساسی هم شدی و تا میکروفون میگیری دستت میگی همه بیان وسط، بعدم همه رو مجبور میکنی پاشن و برقصن. خلاصه دیشی کل شعر رو هم برامون می خوندی میگفتی گوشوارتو جانذار، جابذاری میام... کلی روحیمون عوض شد با دلبریهات. بعدم اومدی بیرون یه مشما ف...
10 اسفند 1398

کروناویروس

همیشه دلم میخواست وقتی بزرگتر میشی و برای خوندن خاطرات کودکیت میای اینجا وبلاگت پر از اتفاقای قشنگ باشه. اما انقدر اتفاقای بدی رو این سال گذروندیم و انقدر مامان خودسانسور و خودخوری کرد که چیزی ننویسه که دیگه واقعا از تحملش خارج شده. داستان این روزهای ما کروناست. بعد از تحریم های رنگ وارنگ بعد از گرونی دلار و طلا بعد از بالارفتن قیمت خونه و ماشین اونم هر کدوم چندین برابر بعد از زلزله ها بعد از سیل ها حالا رسیدیم به کرونا ویروس.  از چین سردرآورد و انقدر بی تدبیری شد و شد که با وجود نزدیک به 5000 کیلومتر فاصله، ابتلا به این ویروس در ایران با مرگ دو نفر رسما اعلام شد و تقریبا یک هفته هس...
8 اسفند 1398

روز مادر *98

صدای در پارکینگ اومد و بعد هم بسته شدن درب های ماشین و بعد از اون صدای پای بابا مسعود روی پله ها. بعدش بابا از پشت در صدام کرد در رو که باز کردم بابا مسعود پشت یک سبد گل بزرگ بود.  بعدشم بابا منو بوسید روز مادر رو بهم تبریک گفت. من هردوتون رو بوسیدم و بعد بابا هدیه شما رو بهم داد که خیلی عالی و با سلیقه همیشگیش انتخاب کرده بود یک آویز مادر. نگاه آویز که کردم بی اختیار اشکهام ریخت تمام اون 9 ماه بارداری و لحظه تولدت از جلو چشمام گذشت. سورنای من! مادری بی نظیرترین احساس یک زن. بعدم پالتو خوشگلی که بابا دیروز به مناسبت روز زن برام هدیه خریده بود پوشیدم و سریع آماده شدیم و رفتیم خونه مامانی و بابایی. انقدر سوپرایز ...
26 بهمن 1398

نارنجی-سبز

امروز پنجشنبه بود و مامان ساناز پیشت بود. صبح کلی آقا از خواب بیدار شدی و بعدم برای صبحانه اُمِ مرغ(تخم مرغ) ربی خواستی. مامان سانازم برات املت ربی درست کرد و با نان سنگک خوردی. بعدم برامون کاری پیش اومد که مجبور شدیم بریم بیرون، برای اینکه اذیت نشی اسنپ گرفتم و تا جلو بانک رفتیم، کارمون که تموم شد نشستیم تو بانک تا مامان دوباره اسنپ بگیره که چون جا نبود و کلاه افتاده بود زمین یهو گفتی اَه بوشور(بی شعور). چند روزی که خیلی معنادار و به جا از این واژه استفاده میکنی، چند باری تذکر دادم و گفتم مامان این حرف مال راننده ای که مقررات رو رعایت نمیکنن و می پیچن جلو ماشینمون و شما نباید بگی. ولی خوب حساسیت من  باعث شد بیشتر بکار ببریش...
17 بهمن 1398

مادرانه* زندگی را زندگی کن

الان که برات مینویسم در این روزها و هفته هایی که گذشته تمام مردم دنیا دارند به یک چیز فکر میکنند، تمام مردم دنیا از یک چیز میترسند. اما اون نه جنگه، نه موشکه نه بمب اتمه. یک ویروسه، یک ویروس با اندازه میکروسکوپی. اما همین ویروس میکروسکوپی کل جهان رو به تلاطم انداخته، امپراتوری بزرگ و قدرتمند چین با رتبه دوم اقتصادی جهان و رتبه اول نظامی و یک و نیم میلیارد جمعیت و قدمت چند هزار ساله رو در آستانه ورشکستگی پیش میبره و جهان رو با تهدیدی بزرگ مواجه کرده. کاری ندارم این ویروس از کجا اومده، کی ساخته و کی انتشارش داده ،حرفم دنیا و زندگی است که به هیچ بنده هیچ. پس در این دنیایی تا این حد بی ارزشِ هیچ چیز به اندازه خوب بو...
15 بهمن 1398

فالیلیت چیه؟

دیشب تو تخت که بودیم و دیگه بعد از کلی شیطونی و موبایل بازی قرار شد بخوابی، بهم گفتی مامان فالیلیت چیه؟ گفتم چی؟ گفتی فالیلیت؟ بعد دیدی من نفهمیدم، گفتی اسمت چیه؟ گفتم: ساناز. گفتی فالیلیت چیه؟( تازه فهمیدم داری میگی فامیلیت چیه؟)گفتم... بعد گفتم اسم شما چیه؟ گفتی سورنا گفتم فامیلیت چیه؟ گفتی ... بعد از بابا پرسیدی دیدی بابا هم فامیلیشو مثل تو گفت،گفتی چرا...؟ گفتم چون باباته  دوباره گفتی چرا مثل منه؟ دیدم نخیر! داره داستان چراهای شما شروع میشه دیگی زدم به قلقلک بازی و خنده تا یادت بره. پسرک باهوش من، خیلی دوست دارم. الهی همیشه تنت سلامت باشه و چشم بد ازت دور. ...
12 بهمن 1398