سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

آغاز ماه مهر و مدرسه

از اونجایی که شما امسال خیلی آقا شدی و دیگه رقیب سرسخت غزل هم شدی، تصمیم گرفتم برات کیف و کتاب بخرم که آبجی غزلو اذیت نکنی، چند روز پیش برات از شهر کتاب پاستل و دفتر خریدم و امروز هم با بابا رفتیم پاساژ کسا. آدرس نمایندگی fly by fly رو از اینستاگرام پیدا کردم و خوشبختانه نزدیکمون هم بود و با بابا رفتیم، چون همه وسایل اتاقت با تم خرس fly by fly بود و از کیفای پرنقش و نگار بیرون هم خوشم نمیاومد برات یک کیف خوشگل خرسی خریدیم که کلی هم ذوقش کردی و راضی نمی شدی درش بیاری از همونجا برات یه بالش خرسی هم خریدیم که تو صندلی ماشین و برای مسافرت بتونی ازش استفاد کنی. کلی هم پاساژ گردی کردی و از این به اونور دویدی و بالاخره رضایت دادی که بریم. ...
1 مهر 1397

عاشورای 97

از دیشب که بردمت هیئت اومدیم و خونه خاله بودیم، بابایی و مامانی هم اومدن و مثل همیشه تا رسیدیم خونه دسته هر سال هم رسید جلو خونه خاله و باهمرفتیم تو تراس و سینه زدیم دسته دیدیم، شب هم موندیم خونه خاله تاصبح بریم بیرون. صبح هم آماده شدیم و همه رفتیم بیرون و تا اذان ظهر بیرون بودیم و بعد هم برگشتیم خونه و ناهار خوردیم تا عصری خونه خاله بودیم و شما هم انقدر خسته بودی خوابیدیو بعد اظهر بابا مسعود اومد دنبالمون، خاله اصرار کرد بمونیم تا شام غریبان با هم باشیم ولی دیگه مامان ساناز هم خیلی خسته بود و به همین خاطر با هم رفتیم خونه، شب هم بابا مسعود بردمون بیرون یه دوری زدیم. راستش گل پسرم برات آرزو کردم که راه و طریقت حسینی باشه، امام حسی...
30 شهريور 1397

آخر هفته پر از جشن

بله حالا که تابستون داره نفسهای آخرش رو می کشه و البته ماه محرم و صفر هم از اواسط هفته آینده آغاز میشه یک هفته شلوغ و پر از جشن داشتیم. ممیزی سالانه مامان ساناز که مهمون همیشگیه اونم از نوع شهریورش برای چهارشنبه و پنجشنبه این هفته برنامه ریزی شده  بود و مامان باید کل روزهای این هفته با دقت تمام سیستم خودش رو چک میکرد و البته سری هم به واحدهای دیگه میزد. هر روز خسته و بی حال از سرکار میرسید و تازه این هفته پنجشنبه تعطیلی هم نداشتیم و کاری بود. البته حضور آقا سورنا با خنده و دلبریهاش در همون بدو ورود کلی مامان رو خوشحال میکرد و بهش انرژی میداد. برای همین هفته پرکار دو تا مهمونی هم دعوت شدیم برای روز پنجشنبه. جشن دندونی درسا ...
17 شهريور 1397

ریخت و پاش در پلک بر هم زدنی

وقتی آدما بچه دار می شن اصلا مهم نیست که خونش بهم ریخته باشه، این نظر منه قطعا یه مامان و بابا هرچقدر که بیشتر به بچشون توجه میکنن بهمون نسبت زمان کمتری برای انجام کارای دیگه دارن. یه وقتایی که حساس میشم تا خونه رو جمع و جور کنه و شب میشه و به خودم میام میبینم خیلی کم با پسرم بودم از خودم حسابی لجم میگیره. نمیدونم راستش تعادل برقرار کردن بین کار خونه و بیرون و بچه داری خیلی سخته تازه با وجود اینکه من یک همسر همراه دارم و تو همه چیز بهم کمک می کنه.  در کنار همه این داستانها، یک پسر داریم گل پسر که اصلا علاقه ای به جمع و جور بودن خونه نداره، به محض اینکه در خونه باز میشه و می ریم داخل فعالیت های سورنا هم یکی پس از دیگری آغاز میشه....
13 شهريور 1397

بام لند گردی

دیشب به اتفاق مامانی و بابایی و خاله سارا و عمو احمد و غزل و عزیز فریده رفتیم بام لند. یک عالمه تو ترافیک موندیم تا به بام لند رسیدیم و بعد هم رفتمی رفتاری که شام بخوریم دیدم اونجا هم صفه، بابا مسعود نوبت گرفت و ما هم رفتیم کنار دریاچه دور زدیم  و بعد بابا صدامون زد . یه شیشلیک عالی خوردیم و بعد از شام هم به ذوق شما کلی پیاده روی کردیم، از اینکه راه می رفتی انقدر خوشحال بودی و ذوق داشتی و میخندیدی که دلمون آب می شدبرای اداهات. دیگه خسته که شدی رفتیم پارکینگ و ماشینهامونو سوار شدیم و اومدیم به سمت خونه. بابایی و مامانی هم رفتن خونه خاله اینا، شما پسر نازم که قرار بود تو ماشین بخوابی تا خود خونه بیداری بودی ماما...
1 شهريور 1397

آرایشگاه ارسی

از اونجایی که موهای آقاسورناخان دیگه خیلی بلند شده بود و به خاطر گرمای هوا هم خیلی عرق میکرد با بابا بردیمش آرایشگاه ارسی. پسرگلم وقتی نوبتش شده اونقدر متین و آقا نشست موهاشو کوتاه کنن که همه تعجب کرده بودن و ادمین پیج آرایشگاه هم ازش فیلم می گرفت و بعد از اتمام کار هم انقدر ناز و خوشگل شده بود که کلی ازش عکس گرفتن برای پیج آرایشگاه. مامان ساناز و بابا مسعودم حسابی کیف می کردن که اینقدر آقایی و خودتو اذیت نمیکنی و گریه نمیکنی. البته امیدوارم همیشه همینطوری پیش بره. گل ناز مامان الهی همیشه تنت سلامت باشه و چشم بد ازت دور.
29 مرداد 1397

بولینگ

امروز از طرف شرکت بابا مسعود دعوت شده بودیم برای بولینگ به پاساژ تیراژه. کلی تو لاین بولینگ با بابا بازی کردی و خوش گذروندی. بعد از بولینگ هم یه دوری توی پاساژ زدیم و دم رفتن هم عمه مریم و عمو امیر و آرمان و آرمین رو اونجا دیدیم. راستش رفته بودم که کلی بهم خوش بگذره اما از دیدن همکارای بابا مسعود و جوی که داشتن خیلی دلم گرفت، بابا تو شرکت قبلی خیلی جایگاه و پست خوبی داشت ولی از وقتی شرکتها ادغام شده بودن با اینکه بابا اسمن سمت و جایگاه خوبی داشت اما رسما نقشی نداشت و این خیلی اذیتش می کرد. از ته ته دلم برای بابا مسعود کلی آرزوی خوب کردم، امیدوارم هرچه زودتر یه کار بهتر پیدا کنه و از اینجا بیاد بیرون. الهی آمین. ...
25 مرداد 1397

مسواک زدن

گل پسرمن حسابی عجله داشت و تند و تند دندون درآورد، خب مامان و بابا هم وظیفه دارند از دندونای مرواریدیش خوب محافظت کنن که سالم بمونه برای همین مسواک زدن با مسواک انگشتی رو برات شروع کردیم و خدا رو شکر که خیلی استقبال کردی. راستش سورنا مدام خداروشکر میکنم به خاطر اینکه انقدر ماهی، می دونم خیلی مامانا برای تایم خواب بچه هاشون، مسواک زدنشون و... با نینی هاشون مشکل دارن اما صد هزار مرتبه خدا رو شکر که خیلی خوب این مسائل رو میپذیری و استقبال هم میکنی، فقط یه کم بدغذایی که البته اونم فقط با منه و وقتی پیش خالهای خوب غذا می خوری، حتما به خاطر حساسیت منه. الهی شکر مرسی خداجونم.
25 مرداد 1397

سفر باکو

پاسپورت گل پسرم اوایل مرداد آماده شد و به دستمون رسید.  مقصد و زمان رو هم با خاله جمع بندی کرد و قرار شد یه سفر چندروزه به باکو داشته باشیم با تایمی که ما داشتیم این تنها سفری بود که می تونستیم بریم. پرواز ما بعداز ظهر بود ساعت 12 بود که از خونه راه افتادیم و به فرودگاه که رسیدیم آماده شدیم تا گیت پروازمون برای تحویل بار باز شه، با توجه به اینکه پرواز ما بیرینس کلاس بود سریع بارها رو تحویل دادیم و آقایی از طرف هواپیمایی ایران ایر اومد دنبالمون تا ما رو به سالن cip ببره. یک ساعتی ما رو معطل کردن البته با کلی احترام و ماهم که نگران صف طولانی گرفتن ارز بودیم گفتن نگران نباشیم چون خودشون کارهاشو انجام میدن، اما بعد همون آقا او...
19 مرداد 1397