سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

خرید روروئک

امروز بابایی ناصر اومد دنبالمون و با خاله و غزل رفتیم سمت خونه بابایی و مامانی. بابایی چند وقتی بود که در هر مکالمه تلفنی و حضوری تاکید داشت که برات روروئک بخریم. راستش استفاده از روروئک انگار در برخی کشورها ممنوع شده و از دکترت هم که پرسیدم گفت نباید خیلی استفاده بشه. خودم هم تو سایتهای مختلف دنبال علتش گشتم ولی جز اینکه باعث اختلال حرکتی میشه چیزی پیدا نکردم. البته همه کسایی که ما اطرافمون دیده بودیم از روروئک استفاده کرده بودن و تازه خیلی هم زود راه افتاده بودن و مشکلی هم نداشتن خداروشکر. برندی که وسایل سیسمونی رو خریده بودیم روروئک نداشت و ماهم به خاطر چیزهایی که شنیده بودیم ترجیح دادیم تهیه نکنیم تا به موقعش تصمیم بگیریم، خلاصه...
7 تير 1397

واکسن یک سالگی

یک ساله مامان، الهی قربونت برم. روزها چقدر سریع می گذره، انگار همین دیروز بود که برای اولین بار تو مونیتور اتاق خانم دکتر دیدمت. یه دره کوچولو بودی تو دلم، تند تند می تپیدی و حرکت میکردی. ان شالله چشم بد ازت دور باشه، 120 ساله بشی پسرم شاد باشی و موفق، آرامش وجودم. برای واکسنت مرخصی گرفتم، من از خونه راه افتادم به سمت انستیتو و بابایی و مامانی هم از خونه اومدن. ما توی مرکز بهداشت برات پرونده تشکیل نداده بودیم و به خاطر واکسن های مکمل پری ونار هم که سه دوره ای بود واکسن های عمومیت رو هم پیش دکتر خودت زدیم ولی دیگه کم کم متوجه شدیم که از دکتر و مطبش میترسی. گفتیم شاید به خاطر واکسنها باشه و چون دیگه آقا شدی و بیشتر متوجه میشی تصمیم گر...
3 تير 1397

تولد یک سالگی جان مادر

سورنای من! امروز وقتی خوابیدی و دستاتو دور گردنم حلقه کردی، عطر نفسهات، گرمای تنت حسابی حالمو خوب کرد. آرزو میکرد کاش من و تو کلی زمان داشتیم و لحظه به لحظه هامون باهم میگذشت، یه وقتایی دو دل می شم از سرکار اومدن، نمیدونم بعدهاچقدر دلم برای لحظه هایی که پیشت نبودم و گذشته و دیگه بر نمیگرده تنگ میشه. اما پسرکم وقتی من و بابا تصمیم گرفتیم که شما رو داشته باشیم باید تمام تلاشمونو برای آینده خوب تو داشته باشیم و البته در کنار همه اینها کارکردن و مفید بودن به من احساس بهتری میده تا مامان بهتری باشم. گذشته از همه اینها یکسال گذشت، سورنای من یک ساله شد. نمیتونم بگم چقدر زود گذشت وقتی به عکسات به فیلمات نگاه میکنم دلم میلرزه برای همه روزهای...
2 تير 1397

دوازدهمین ماهگرد سورنای من

  دردانهام، بهترینم! من مادرت هستم او که با تو آغاز شد او که با تو عاشقی آموخت او که با تو لحظه به لحظه زندگی کرد او که با تو سرمست شد او که با تو خدا را شناخت او که با تو بندگی آغاز کرد او که با تو شکرگزاری آموخت او که با تو رشد کرد او که با تو بزرگ شد او که با تو یکساله شد او که... او که... او که... آری! او که قبل از تو هیچ چیز را به خاطر ندارد همه چیز با تو معنا گرفته همه چیز با تو معنا میشود همه چیز با تو زیبا می‌شود و اینگونه است که تو تمام من میشوی همهی هست و نیستم همهی داشتهها و نداشتههایم همهی دنیا و آخرتم ... دنیا با تو زیبای زیباست پسر تابستانی من از تمام روزهایی عطر گلهای بهاری جار...
1 تير 1397

جام جهانی 2018

این روزها نه تنها تو خونه ما بلکه تو همه خونه ها غوغاست. امروز تیم فوتبالمون با مراکش بازی داشت و بایه برد شیرین دل همه شاد شد، بعد از بازی با بابا رفتیم بیرون و کلی بوق بوق کردیم. همه شاد بودن و خوشحالی می کردن. الهی همیشه دلم ملت ایران شاد باشه. اینم یک عدد لژیونر خوش تیپ و آقای گل پرسپولیس در آیندهای نزدیک. ...
25 خرداد 1397

سفر به شهر بادگیرها

دوشنبه ظهر رفتیم مهتا بی بی و برای سورناجانم خرید کردیم، شب قبل هم در پی خرید یه سری هم به مامانی و بابایی زدیم، چون قرار بود تا آخر هفته یزد بمونیم. دوشنبه خونه که رسیدیم بعد از ناهار کم کم مشغول جمع و جور کردن وسایل سفر وتهیه غذا برای آقا سورنا شدیم. سه شنبه صبح برای ساعت 5:50 بلیط قطار داشتیم، با آژانس از شب قبل هماهنگ کردیم و صبح به امید خدا راهی شدیم. چند ساعت اول رو سورناخان جان خوابیدن و بعد که بیدار شدن دیگه مدام طی طریق فرمودن بالا و پایین میز و داستان ادامه داشت تا خود یزد. از راه آهن یزد رفتیم هتل داد و بعد از تحویل گرفتن اتاق وانتقال وسایل اومدیم رستوران هتل برای ناهار و اینجا سر آغاز دوستی سورنا با پرسنل رستوران هتل ...
18 خرداد 1397

از سری مسابقات جام کشتی

تا با هم تنها می مونید تخت خواب میشه تشک کشتی. یعنی آنچنان هم بابا مسعود جدی میگیره کارو که انگار مسابقه واقعیه. سورنا خان هم که کم نمیاره، ماشالله خستگی ناپذیر، وروجک خان. خلاصه باید بنده اون وسط انقد بگم مسعود دستش، مسعود پاش، مسعود سرش، مسعود بسه تا بلاخره همدیگرو ول کنید. خسته نباشید قهرمانان زندگی من. خیلی دوستون دارم، از خدا میخوام همیشه سالم و تندرست باشد و همینطوری به جنگ مشکلات برید و همیشه پیروز باشید.
3 خرداد 1397

داستان آب

بله بله این روزها داستان جدیدی در خونه ما در حال شکل گیریه. آقا سورنا که از ابتدا عاشق آب و آب بازی بوده حالا دیگه با ایما و اشاره میاد بغل و بعد هم ما رو می بره سمت حمام و با دستاش سر شستن و تن شستنو نشون میده. جلوت می ایسته انقد بوست میکنه که اصلا نمی تونی نبریش حمام. حالا باز سطح مقاومت مامان ساناز و بابا مسعود بیشتره.  عزیز فریده اصلا طاقت نمیاره و تا بوسش میکنی میگه بریم بریم و میبرتت حمام. تازه وقتی میریم حمام ماجرای اصلی شروع میشه،  حالا دیگه رضایت نمیدی بیاد بیرون. یعنی داستانها داریم. الهی شکر، شاد باشی عسلکم.
17 ارديبهشت 1397