سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

نسترن خانوم

تابستون دو سال پیش یک گلدان نسترن از باغ گل خریدیم، بعد از چند ماهی خشک شد و بعد از دوماه وقتی فقط یک چوب خشک بود به حیاط منتقلش کردیم که توی گللدونی که بود بعد از چند وقت حسابی سرحال شد و الانم تو باغچه خونه حسابی دلبری میکنه. بابا مسعود اسمشو گذاشته امید به زندگی وقتی یاد اون چوب خشک می افتم و گیاهی که حالا اینطوری دلبری می کنه مطمئنتر می شم که هیچ چیز توی این دنیا نشد نداره.   ...
11 ارديبهشت 1397

تمرینات فشرده آمادگی جسمانی برای مسابقات...

من واقعا نمیدونم برای چه مسابقاتی؟ یعنی به گونه ای سورنا و بابا مسعود با هم تمرین می کنند که انگار قابت بین المللی مهمی در پیش دارند از تمرین ایستادن کنار تخت شروع م یکنن و بعد از گرم شدن بدن، از اتاق خواب میان بیرون و می رن سراغ واکر. حالا هی از این سر اتاق به اون سر اتاق. یعنی روزگاری داریم ... مامان سانازم دوربین به دست دنبالشون. بله آقا پسرم با این تمرینات فشرده قطعا قهرمان می شه باید ازش فیلم و عکی داشته باشم دیگه.
26 فروردين 1397

نوروز 1397

آغاز سال 1397 امان از این سال کهنه 96 که نمی خواست بره و تا زور داشت حسابی خستمون کرد. راستش مامان ساناز به خاطر مشغله های کاری و بعد از تایم کار هم حضور در کنار شما امسال نتونست به موقع همه کاراش رو تموم کنه. فقط نزدیک به سال تحویل دوش گرفتیم و چند دقیقه ای مونده بود که سال نو بشه نشستیم که تا اخر سال در حال بدو بدو نباشیم و ان شالله سال جدید رو با آرامش شروع کنیم. بعد از تحویل سال و تلفن به بابایی و مامانی و خاله و عمو و عمه رفتیم طبقه پایین پیش عزیز فریده و بعد از اینکه برگشتیم و شما و بابا مسعود خوابیدید، مامان بیدار موند و لباسهای شما و خودش رو برای عید دیدنی ها آماده کرد. روز اول عید برای ناهار رفتیم خونه عزیز و ع...
15 فروردين 1397

نهمین ماهگرد تولد سورنای من

کاش زمین بایستد و زمان را متوقف کند و من همینطور غرق در لذت حضورت بمانم و با دلبری هایت عاشقی کنم. مهربانکم 9 ماهگیت مبارک. فروردین و بهارت خجسته. اولین عید سبز حضورت مبارک. سلامت و باشی شاداب و شاهد هزاران هزار بهار و نو شدن سالها.  ماهگیت عالمی دارد گل پسرک جانم، این روزها دغدغه مندیم برای مهمانی و چه پوشیدنها و من دوربین به دست آماده برای ثبت خوشتیپ ترین و زیباترین پسر این روزگار. ...
1 فروردين 1397

تولد 34 سالگی مامان ساناز- بابا ... بابا

دیشب با بابا رفتیم برای خرید شیرینی و با یک کیک خوشگل هم برای تولد من خرید و امشب بابایی و مامانی و خاله ساراینا هم اومدن و تولدم رو کنارهم جشن گرفتیم. امسال چون اولین عید حضور شماست اصا نمیدونستم چی کار باید بکنم اما خداروشکر بالاخره به روزهای پایانی نزدیک شدیم و کارا کم و بیش تموم شده. امروز آقا پسر شیطون من بغلم مشغول بازی بود که باباش در خونه رو بازکرد و اومد داخل و تا سورنا بابا رو دید کلی ذوق کرد و گفت بابا...بابا من و مسعود هم کلی ذوق کردیم. خدایا شکرت ...
28 اسفند 1396

ویزیت پزشک 16

آخ آخ که امان از این آدمای مریض که رعایت هیچی رو نمی کنن. بابا دوست عزیز و محترم وقتی مریضی یه ماسک بزن. هر دو مون چندروزیه سرما خوردیم، دوساله روزای پایانی اسفند و کل تعطیلات عید و درگیری مریضی میشم به خاطر این خانوم. اَه هرچند خیلی حاد نبودیم ولی واسه اطمینان چون دیگه دکتر نمیشه تو تعطیلات پیدا کرد رفتیم مطب دکتر. از مطب که اومدیم بیرون چون ماشین رو روبه روی رستوران اقدسیه پارک کرده بودیم بوی کباب حسابی مستمون کرد. به پیشنهاد بابا شام رو همونجا خوردیم. اینم از آخرین شبای شلوغ سال. ...
26 اسفند 1396

ماما...ماما

عزیز فریده برای چند روزی رفته بود مشهد و قرار بود صبح من و بابا مسعود پسرک جانو ببریم خونه خالش و بعد مامان ساناز بره شرکت. به محض اینکه از کنار سورنا بلند شدم متوجه شد و بعد از چند دقیقه زد زیر گریه و بابا مسعود پیش پیش کرد و سورنا خوابید و بعد از چند دقیقه دوباره بیدار شد و نشت تو تخت و گریه کرد و گفت ماما ماما. بابا مسعود به من نگاه کرد و گفت می گه مامان بار دومه دفعه اولم که گریه کرد گفت ماما. بله و این اولین مامان شیرین از زبون پسرم بود. سلامت باشی الهی زیباپسر من.
26 اسفند 1396