لطف خدا
امروز مثل همه چهارشنبه های اخیر مامانی و بابایی پیشت بودن. ساعت 9 بود که باهاشون خرف زدم و نیم ساعت بعدش هرچی به خونه زنگ زدم کسی جواب داد دیگه موبایل مامانی رو گرفتم و گفت برق تلفن قطع شده و منم از اونجایی که واقعا باطری تلفن مشکل داشت کنجکاوی نکردم. تا عصری که رسیدم خونه و هرچی زنگ خونه رو زدم کسی باز نکرد و تلفن رو گرفتم کسی جواب نداد و منم که دستم حسابی پر بود با کلی تلاش کلید درآوردم و رفتم تو خونه و دیدم بابا مسعودم خونه است حسابی عصبانی بودم که چرا زنگ در و تلفنو جواب نمیدن که دیدم بببببلللله... از صبح کلی ماجرا داشتیم و مامانی گفت فقط ببینید کجا چه کاری کردید که خدا اینطوری بهتون نظر کرده و این اتفاق امروزی افتاده که ما اینجا ب...