سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

مسابقه نقاشی

واقعا یه وقتایی باید کل کارامو تعطیل کنم و بشینم و فقط اینجا برات بنویسم.  این قشنگترین خاطره ای که از روزهای کودکیت میمونه، هرکار که میکنی هر حرفی که میزنی فقط به خودم میگم یادم بمونه تا برات ثبتش کنم. علی الخصوص که این روزها انقدر بلا شدی که حجم شیرین کاری ها و شیرین زبانی هات خیلی بالاست و این کار منو خیلی سخت تر میکنه. هفته پیش نماینده evc شرکت اعلام کرد که یک مسابقه نقاشی برای بچه های 4 تا 10 سال تدارک دیدن و قرار شد تا یکشنبه همه نقاشی ها رو بیارن، البته گفتن بچه های سه سال به بالا هم اگر دوست داشتن میتونن نقاشی بفرستن و قرار شد از بین نقاشی ها انتخاب کنند و جایزه اش رو هم تا شب عید (یعنی دوشنبه شب)که میلاد حضرت رسول هست بدن...
10 آبان 1399

طبیعت گردی- آهار

چند هفته ای بود که با بابا برنامه گذاشته بودیم بریم آهار چون واقعا تو این فصل مثل بهشته، اما هر دفعه تنبلی میکردیم. امروز صبح از خواب که بیدار شدیم صبحانه خوردیم آماده شدیم و دیگه تقریبا ساعت 12 بود که رفتیم به سمت آهار. به روستا که رسیدیم ورودی روستا رو بسته بودن و نمیذاشتن بریم داخل، این بود که ماشین رو پارک کردیم و کلی پیاده روی کردیم تا تازه رسیدیم به میدون اصلی روستا. اولش به بابا گفتم چون خیلی راه زیاده برگردیم و یه روز دیگه با آمادگی بیشتر بیایم اما بابا گفت دیگه که اومدیم بریم. خلاصه بعد از کلی پیاده روی افتادیم تو مسیر اصلی روستا و طبیعت زیبای آهار، هرچند بافت روستا نسبت به قبل خیلی تغییر کرده بود اما هنوزم زیبا بود...
9 آبان 1399

جایزه جین وست

از سه شنبه که خبر فوت ناگهانی پدر همکارم رو شنیدم خیل حالم بد بود، سه شنبه تا شما و بابایی و مامانی برسید کف خونه و کابینتها و سرویس ها رو با وایتکس ضدعفونی کردم بعد تلفن و ریموت ها و دستگیره ها رو الکل زدم، از وقتی هم که اومدید با ماسک بودم البته مامانی و بابایی هم طبق معمول با ماسک بودن. تا پنج شنبه صبحم تمام تایمی که خونه بودم از اتاق بیرون نیومدم، شبها هم پیش شما نخوابیدم، پنجشنبه صبح با هم رفتیم بیمارستان نیکان هرچند خیلی بهتر بودم اما برای اطمینان و سلامت خودمون و عزیزانمون مصر بودیم که تست بدیم. خلاصه تست رو دادیم و برگشتیم خونه و فردا وقتی جواب رو گرفتیم و خیالمون راحت شد تو مسیر برگشت به خونه رفتیم سیوان که بابا شلوا...
2 آبان 1399

آتش نشانی

امروز صبح بابا مسعود زنگ زد تا با عمو حال و احوال کنه، عمو محمد بیرون بود وقتی گفتی میخوام با امیرعلی حرف بزنم عمو گفت امیر علی خونه داره مشق مینویسه. تا بابا مسعود با عمو صحبت میکرد گفتی بابا درسام مونده، منم باید مش(مشق)بنویسم، عمو هم گفت آفرین رنگ آمیزیاتو انجام دادی عکس بگیر برام بفرست میخوام بهت جایزه بدم. از اول مهر که برات کتابهای پاییزک رو گرفتم قرار شده هر روز با خاله سارا یک بخشی رو انجام بدی، هرچند مفاهیم کتابو قبل تر خاله باهات کار کرده و تا آخر کتاب رو هم که پرسیدم خوب بلد بودی ولی خوب سر نشستن و رنگ آمیزی خیلی با خاله کنار نمیای و خاله میگه سریع خسته میشی میگی بریم بازی یا میگی خاله حالا نوبت توست رنگش کنی....
2 آبان 1399

موقعیت بد

طبق روال هر شب بابایی تماس تصویری گرفت که ببینتت، شما هم داشتی با گوشی بابا کنار تخت فوتبال بزی میکردی، گوشی رو آوردم بابایی بهت گفت سلام پسرم چی کار میکنی بدون اینکه نگاه کنی گفتی سلام بابایی من تو موقعیت بدیم دارم فوتبال بازی میکنم حواسمو پرت نکن. من و بابایی کلی خندیدیم دوباره مامانی که گوشیرو گرفت همینارو به مامانی هم گفتی.  نفسم فدات بشم که با دلبریات حالمون خوب میکنی، از بازی آسیایی پرسپولیس که آل کثیر به خاطر حرکت نمایشی که انجام داده بود محروم شده بود و بابا مسعود برامون تعریف کرده بود یاد گرفتی گل که میزنی میدویی میای جلو ما چشماتو میکشی، عزیز بهت گفت این چیه؟ گفتی مثل آل کثیر شبا موقع خواب میای رو دستم میخوابی اون یکی...
28 مهر 1399

تعطیلات پایان صفر

این هفته قرار بود من و بابا سه روز پیشت باشیم که با احتساب ظهرها که میخوابی و بلند میشی و فکر میکنی یه روز دیگه شده میشد 6 روز. پنجشنبه صبح مامانی و بابایی رفتن خونشون، من و شما و بابا مسعود هم رفتیم بانک و شما هم به اصرار با کلی ذوق با من اومدی صندوق و بعد از اینکه کارامو انجام دادم دوباره کل مراحل بازشدن صندوقو انجام دادی... یعنی این روزا چالشی داریم که دوس داری هرکی هر کاری انجام میده شما هم انجام بدی، بعدش  برگشتیم خونه وقتی شقایق جون اومد سریع از اتاق اومدی بیرون و گفتی منم میخوام ورزش کنم و با ما مشغول شدی وسطای ورزشم طبق معمول از شقایق جون پرسیدی ماشین آوردی و تا گفت بله گفتی پس باید جریمت کنم و رفتی کیفتو آوردی چند برگ جری...
26 مهر 1399

اولین دفترچه بیمه عکس دار

از همون موقع که به دنیا اومدی مطابق با قوانین تامین اجتماعی شما هم بیمه شدی و برات دفترچه بیمه صادر شد ولی خوب دفترچت عکس نداشت و الزامی هم نداشت که عکس داشته باشه. چند وقت پیش یه بار دفترچه بیمه هامونو میدی گفتی چرا مال من عکس نداره منم برات توضیح دادم، اصرار کردی که باید عکس بدی من بزنم روش و خلاصه یه عکس که قبلا برای پاسپورتت گرفته بودیم از کیف پول بابا برداشتیم و دادی بابایی با چسب چسبوند به دفترچه بیمت و کلی هم خوشحال بودی. امسال بابا گفت حتما سورنا رو هم بیمه کنیم و چون شرایط بیمه تکمیلی من از بابا بهتر بود و هر دو هم باید حق بیمه میدادیم قرار شد من اسمت رو برای بیمه رد کنم، شرکت هفته پیش اعلام کرد که برای گرفتن کارت طل...
22 مهر 1399

مادرانه* صفر و صد نه

آدمها هرچی سنشون بالاتر میره به واسطه قرار گرفتن در محیط های مختلف دیدن آدمها بیشتر و ... تجربیاتشون هم بیشتر میشه، شاید برای همینه که میگن تو هر کاری به حرف کسی که دوتا پیرهن بیشتر از شما پاره کرده گوش کنید. این روزها بیشتر از همیشه یاد میگیرم که در این دنیا هیچ چیز مطلق نیست نه خوشبختی نه بدبختی نه خوبی نه بدی نه... نه... شاید فقط یک چیز مطلق وجود داره و اون هم مرگه. حتی زندگی هم مطلق نیست... بنابراین تو هرخیری شری هست و تو هر شری هم خیری تو هر خوبی بدی هم هست و تو هر بدی خوبی... اینکه ما چطور به جریانات و اتفاقات و مسیرهای پیش رومون نگاه کنیم دست خودمونه و مامان ساناز جدی جدی تصمیم داره اساسی تمرین کنه تا بیشتر چیزای خوب رو ...
18 مهر 1399

پیراهن پرسپولیس

چند وقتی که بازار بازی‏های آسیایی گرمه. و تیم ما هم با بردهای پی در پی رسیده به یک چهارم نهایی، یکشنبه 6 مهر وقتی رسیدم خونه با بابا خونه بودید چون بابا زودتر اومده بود که به فوتبال برسه، تا درو باز کردم گفتی مامان من لباس پِپولیسیمو میخوام البته هفته پیشم انقدر لباس پرسپولیسی خواسته بودی که بابایی گفت میرم منیره برات میخرم بابا مسعودم گفت نه بابا اصلا تو این شرایط نمیخواد بری. خلاصه اونروز رفتم سراغ کشو خاطرات و لباس پرسپولیستو دراوردم و جالب بود که لباست با اینکه واسه یک سالگیت بود کاملا اندازت بود و فقط قدش حسابی کوتاه شده بود، یعنی عشق منی که اصلا عرضی رشد نداری و البته خداروشاکرم که رشد طولی داری. کلی با لباس پرسپولیست عشق ...
10 مهر 1399