سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

ویتامین د

از اونجایی که در آخرین آزمایشمون ویتامین د هر دومون پایین بود و شما چند دوره قطره مصرف کردی و منم قرص، تصمیم گرفتم سطح ویتامین د مونو چک کنیم. دکتر شرکت برامون درخواست نوشت و برای آزمایش شما گفت بجز د چی بنویسم گفتم آهن بعد گفتم دکتر همه رو بنویس. دکتر گفت خانوم... چند ماه پیش چک کردی دیگه گناه داره باید بیشتر ازش خون بگیرن همین دو آیتمی که کم بوده رو چک کنید. شنبه به اتفاق بابا اول رفتیم پیش دکتر مامان تا مامان چکاپ سالیانه انجام بده و چون هنوز خانم دکتر نیومده بود، سریع فتیم به سمت بیمارستان نیکان تا آزمایشمونو انجام بدیم، تو راه گفتم سورناجان قوی باشی و گریه زاری نکنی گفتی باشه ولی اول تو آمایش(آزمایش)بده گفتم باشه بعد از اینکه...
29 دی 1399

احتیاج دارم

دیروز بابا رو صدا میکردی میگفتی بابا یه قَقِه(یک دقیقه) بیا به کمکت احتیاج دارم. دیشبم که سردت شده بود گفتی شلوار احتیاج دارم پام یخ شده. نیاز دارم و احتیاج دارم از واژه های دلبرانه این روزهای ماست. و مرتب هر کاری که میکنی با این واژه ها ازمون تائید میگیری:عالی بودم؟کار خوبی کردم؟خیلی عالی بودم؟
13 دی 1399

دست گلت درد نکنه

یعنی وای به حال اونایی که حرص بچه میخورن یه روزایی صبح تا شب مطلب خوندن و حرص و جوش خوردن که دیر زبون باز نکنی حالا خدارو هزاران هزار مرتبه شکر و گوش شیطون کر و چشم شیطون کور چنان درشت درشت میگه که هیچ بعید نیست شاخ دربیاریم. از چند روز موندن هفته پیش مامانی و بابایی ازشون یادگرفتی که هر کاری برات میکنیم میگی دست گلت تو درد بِتُونه(درد نکنه) دروغ چرا ممنون خودمو بیشتر دوست داشتم. دیگه اسکول، تو روحت، شونگول آبادی و دیونه و فهم و شعور نداری که روزانه ماست و جالب اینکه کاملا هم به جا به موقع به کار میبری و من در عجبم که کی و کجا ضبطشون میکنی و اینجری تحویل ما میدی. شعر جدیدم که از قول بابایی میخونی یه پسر دارم شاه نداره شومبولی دار...
10 دی 1399

عربی

امروز که بابا مسعود اومده بود دنبالت کلی ناراحت شده بودی و شدت عمل به خرج داده بودی  بعدم که اومدی خونه دیدم ناراحتی، گفتم چی شده گفتی از دست بابام نارانتم(ناراحتم)  آخه داشتم با غزل درس عربی میخوندم اومده دنبالم خلاصه داستانها داریم با تو، منم سریع از فرصت استفاده کردم و گفتم خوب بیا الان خودمون با هم درس میخونیم و سریع کتاب کاراتو آوردم و مشغول شدیم... دوست دارم بی نظیر من...
6 دی 1399

یلدای 99

یلدای 99 خیلی غریبانه بود برای ما یک وعده اصلی و اساسیش حذف شده بود مایی که عادت داشتیم دو سه تا شب یلدا داشته باشیم امسال رو با یک یلدا گذروندیم. این روزها هم میگذره و دوباره روزایی میرسه که عزیزانمونو محکم در آغوش بگیریم و ساعت ها کنارشون بدون استرس بنشینیم و درد و دل کنیم. این یلدا هم گذشت به خوش  و کنار عزیزانمون، گذشت با دلتنگی همه کسایی که دوسشون داریم و داره یکسال میشه ندیدنشون، گذشت با خاطراتی که همیشه شب چله ها میاد سراغ آدم. این روزها خیلی شلوغم یکسری کارهای عقب افتاده و یکسری کارهای جدید که باید سریع به روزشون کنم و یک لیست بلند بالا آماده برنامه. اما از نوشتن خاطراتت غافل نشدم همه رو نوشتم تا سر فرصت ادیت کنم ...
1 دی 1399

آخرین تاریخ روند قرن 13

امروز مصادف با این روزِ روند عدد یک پیج در اینستاگرام به نامت درست کردم و میخوام تمام خاطراتت رو از اول اونجا ثبت کنم(البته از قبل یه پیج داشتی) اما به پیشنهاد غزل یه پیج جدید درست کردم تا از همون اول public باشه و بتونیم دوستای خوب پیدا کنیم. دوستان نی نی وبلاگی که اینجا به صفحه ما سر میزنید و همیشه به ما لطف داشتید ممنون میشم که صفحه ما (surenafarsi) رو در اینستاگرام دنبال کنید.
9 آذر 1399

حال خوب

یه روزایی یک اتفاق کوچیک به یه بزرگی حال دلت رو خوب میکنه. امروز مربی استخر چند ساله پیشم بهم پیام داد و نوشته بود: واکسن شش ماهگی دخترم رو زدم و امروز که حالش بهتره دارم فضایی آماده میکنم که عکس شش ماهگیشو بگیرم، خواستم ازت تشکر کنم برای این کار قشنگی که ازت یاد گرفتم، ایدت خیلی عالی بود و از همون وقتی که عکسای ماهانه پسرت رو میذاشتی تو ذهنم برای هر ماه بچه ای که نداشتم تصویر میکشیدم. به هرحال اگر فالورت نبودم و اون عکسای خوشگلو نمیدیم الان دخترم عکسای خوشگل ماهانه نداشت و این جای تشکر داره. خیلی گلی. براش نوشتم: شش ماهگی دختر گلت مبارک، ان شالله عکسای خوشگل عروسیش. منم جاهای دیگه دیده بودم و هر ماه کلی میگشتم تا یه چیزی پ...
5 آذر 1399

مادرانه* مراعات ممنوع

دیشب تو اینستاگرام دلنوشته های یکی از دوستام رو میخوندم که خیلی برام جالب بود و خیلی زیاد یاد خودم افتادم. دیشب کلی به نوشته هاش فکر کردم به کارهای اشتباهی که بازم در تربیت تو دارم تکرار میکنم و فراموش میکنم که چقدر این رفتارها به خودم آسیب رسونده. من توی خانواده ای بزرگ شدم که بیش از هرچیز بهمون ادب و احترام یاد دادن، پدر بزرگم برای همه خانواده نماد سالاری بود، خوب یادمه که بابام، عمه ها و عموهام هیچ وقت هیچ خطایی جلو پدربزرگم نمیکردن و حتی تا دم دمای بیماری و مرگشم هنوز ترس که نه شرم و حیای خاصی در مواجهه با پدربزرگم داشتن، محال بود جلوی پدربزرگم حتی پا دراز کنن، در همین خونه و در همین فضای حاکم تربیتی ما هم یاد میگرفتیم باید به همه ...
2 آذر 1399