سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

شیرین زبانی

واقعا با حرفات حسابی حیرونمون میکنی پنجشنبه برات صبحانه آماده کردم و بهت گفتم بیا بشین بخور،  گفتی ببین مامان من نمیخوام صبونه بخورم و تو هم نمیتونی منو مبجور(مجبور)کنی. هرشب باید برات کارتون دانلود کنیم هر دوره هم به یه چیزی گیر میدی الان دور باب اسفنجیه. تا گوشی میاد دستت میای میگی برام باب اسفنجی شلوار مکووی(مکعبی) دانلود یه وقتی هم که اون وسطا قطع میشه میگی وای باز اینرنت(اینترنت) ضعیف شد. آشپزخونه : آپش شوونه عیسی آل کثیر : تیسه آل اثیری (بازیکن مورد علاقه آقا سورنا) شهریار مغانلو: شهریار لو/ شهریار پپولیسیا(پرسپولیسیا) یه وقت یه کاری که ازمون میخوایو میگیم الان وقتش نیست انجام نمیدیم میگی بابا/ مامان واقعا ناام...
21 خرداد 1400

روز پسر

دوشنبه روز جهانی پسر بود. بابایی و مامانی و خاله سارا زنگ زدنو بهت تبریک گفتن. تو قرنطینه کرونا که بودیم، بابایی و مامانی ازت پرسیدن چی برات بخرن گفتی پارینگ، خاله که رفته بود برات بخره گفته بودن موجود ندارن، روز پسر که شد مامانی گفت برای پسرم باید کادو بگیریم، گفتم جایی نرید من هرچی انتخاب کرد براش سفارش میدم میاره دم خونه اینجا حساب میکنیم. خلاصه جمعه شب باباینا اومدن خونمون و به مامانی چیزی که انتخاب کرده بودم و مطمئن بودم خوشت میاد نشون دادم مامانی و بابایی گفتن خوبه بگو بیاره، از طرف خودمم هم برات یه بازی سفالی جالب سفارش دادم. شنبه شب سفارشا رسید، من هدیه خودم رو بهت دادم ولی ترجیح دادیم برای اینکه جذابیت کار کم نشه&nb...
14 خرداد 1400

مهمان ناخوانده (قسمت چهارم)

خداروشکر آخرین آمپول هم خیلی اذیت نکرد و جمعه شبمون هم به خیر گذشت. شنبه عزیز برامون ناهار درست کرد و بابا هم عکس مایع ماشین ظرفشویی رو فرستاد و عزیز زحمت کشید از سرکوچه برامون خرید،  شب هم با بابامسعود رفتیم دکتر که خلوتتر از شبای قبل بود، بعد از یک ساعت بابا ویزیت شد و برای بابا هم آمپول رسیژن و قرص فاموتیدین تجویز کرد و خواسته بود روز پنجم هم بابا سی تی بگیره و دوباره بره پیش دکتر. یکشنبه نوزده اردیبهشت من دیگه بهتر شده بودم، با بابا رفتیم و اولین آمپولو تزریق کرد و اومدیم خونه، تا رسیدیم شما و بابا رفتید حمام و خاله سارا هم زنگ زدو گفت دارن میان خونه ما، نزدیک که بودن من رفتم در حیاط رو باز کردم و اومدم  ...
31 ارديبهشت 1400

مهمان ناخوانده (قسمت سوم)

حسابی این روزها بهانه گیر شده بودی همش میگفتم کاش تو خوب بودی و مبتلا نشده بودی و میرفتی پیش خاله سارا یا مامانی و بابایی هم خیالمون ازت راحت بود هم سرت گرم میشد هم ما میتونستیم بیشتر استراحت کنیم ما که حال و حوصله درست حسابی نداشتیم شما هم هر دقیقه یک چیزی میخواستی و با ممنوعیتهایی هم که داشتیم و نمی تونستیم جایی بریم بیشتر اعصابمون خرد میشد. چهارشنبه بعدازظهر سرزدیم مطب دکتر که استعلاجیمو بگیریم که خیلی شلوغ بود و منشیش گفت شب بیا برات بنویسم، برگشتیم خونه و آمپول رو برداشتم و رفتیم مطب، البته یک ساعتی زودتر از دفعه قبل و اینار هم شکمی تزریق کردم که عوارض کمتری داشته باشه. یک کمی دوباره ضعف و سنگینی سر داشتم اما اصلا مثل دفعه قبل نبو...
30 ارديبهشت 1400

مهمان ناخوانده (قسمت دوم)

خلاصه اومدیم خونه و داروهارو مطابق دستور پزشک شروع کردم خلاصه سارا هم مدام زنگ میزد غذا بیارم میگفتم نه بابا به خدا دیروز ماهیچه گداشتم کلی هم از سوپی که دادی مونده. از اون طرف هم عزیز به بابا اصرار که چی براتون درست کنم و بالاخره با نظر شما بابا گفت لوبیا پلو برامون درست کنه. شنبه از بعد ازظهر می افتادی کف خونه و هی میگفتی پاهام درد میکنه مغزم در میکنه و ناله میکردی و دیگه شب بود که تب کردی قبل از خواب بهت پلاژین و استامینوفن دادم ولی در مقابل تبت بی تاثیربودم یه تب مقاوم بد که اصلا نمیتونستیم بیاریمش پایین، بابا به من گفت بخواب من بیدارم اما اصلا نتونستم بخوابم و تمام مدت بین دوتا اتاق راه میرفتم و مدام تبتو میگرفتم دیگه برات شیاف زد...
30 ارديبهشت 1400

مهمان ناخوانده (قسمت اول)

عجب... که هنوزم میشینم و فکر میکنم که ایشون سر و کله اش از کجا توی زندگی ما پیدا شد... گاه گاهی تو مسیر برگشت تو این یکی دو روز اخیر تک سرفه هایی داشتم اما خوب همش تصور میکردم به خاطر روزه گرفتن گلوم خشک میشه، سه شنبه هفتم اردیبهشت شرکت طبق روال سالهای قبل بهمون افطاری داد، بابا که اومد خونه گفتم یکی از این افطاری هارو ببریم برای باباینا، بابا هم گفت بذار بعد از افطار که خیاباونا خلوت تره، بعداز افطار رفتیم سمت خونه باباینا، بابا مسعود تو ماشین موند و من شما چند دقیقه ای رفتیم بالا و مامانی که میدونست داریم میریم برامون مرغ سوخاری درست کرده بود، تا رسیدیم و غذارو دادیم مامانی سریع برامون غذا کشید و گفت کاش میموندید همی...
30 ارديبهشت 1400

سند زمین به تاریخ اولین روز اردیبهشت سال 1400

 و اما امروز... امروز قرار بود روز خوب خوب ما باشه البته هم که بود تا نزدیکای افطار، اما تو این پست قرار فقط از حال خوب امروز برات بنویسم و نمیخوام با هیچ چیزی از شیرینیش کم بشه. امروز بالاخره بعد از چندین ماه استرس، باتفاق عمو احمد و خاله سارا رفتیم محضر و کارهای سند رو انجام دادیم. تو این ماه ها، جمع و جور کردن هزینه ها و پاس شدن چک ها خیلی اذیتمون کرد اما خداروشکر که تموم شد و همه چیز به خیر و خوشی پیش رفت. مهمتر از همه خوشحالی و آسودگی خیال باباناصر بود. آخه بابایی انقدر سر خونه خاله سارا و گرفتن سندش اذیت شده بود که از روزی که من و خاله و عمو احمد و بابامسعود برای زمین اقدام کرده بودیم، کلی توصیه پیگیری بهمون دا...
1 ارديبهشت 1400

عسل خونه

دیروز ظهر از خواب که بیدار شده بودی به خاله گفته بودی بریم تو حال خاله هم گفته بود فعلا زوده کم خوابیدی حالا بخواب به خاله گفته بودی ببین خاله یک کم منطقی باش. عصرص خاله برام تعریف کرد ازت پرسیدم اینو از کجا یاد گرفتی گفتی از خودم و بعد بهم گفتی مامان میدونی منطقی یعنی چی گفتم یعنی چی گفتی یعنی آروم باش. امروز مدل بچگیات انداخته بودمت رو دستم و تکونت میدادم بعد بردمت جلو آیینه و گفتم یه وقیتی اندازه دستام بودی الان دلم میگیره دیگه تو بغلم جا نمیشی گفتی مامان ناراحت نبش اینم بخشی از زندگیه. گفت اینو کی گفته گفتی مامان دختر کفشدوزکی گفتم خوب چرا این حرف و زذه بود گفتی نمیدونم فقط یادمه گفت اینم بخشی از زندگیه. شام براتو کتلت درست ک...
28 فروردين 1400