سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

اولین حمام با مامان و بابا

امروز قرار بود مثل همیشه که خونه هستیم سورنا با عزیز بره حمام، برای شب هم دوستای بابامسعود میخواستن بیان خونمون. تا مامان ساناز کارهای خونه رو انجام بده، عمو محمدینا اومدن خونه عزیز و دیگه مامان و بابا تصمیم گرفتن خودشون آقا سورنای عزیزشون رو حمام کنن. بابا مسعود وان حمام رو پرکرد و مامان هم پسرشو بغل گرفت و شستش بابا مسعود هم تند تند روی پسرم آب گرم می ریخت تا سردش نشه. بعد بابا از حمام آوردش بیرون و مامان هم سریع اومد ولباسهاشو پوشوند و پسرم به خوابی عمیق فرو رفت. من و بابا خیلی خوشحال بودیم که تونستیم از عهده این کار به خوبی بر بیایم.  
11 مهر 1396

محرم 1396

محرم از راه رسید و مامان ساناز که از وقتی فهمیده بود شما پسر هستی کلی نذر و نیاز برای این ماه گذاشته بود حالا باید یکی یکی نذرهاشو ادا میکرد. با هماهنگی عمو احمد گوسفندی که نذر هیات داشتیم رسید، آقا سورنا هم که با سلیقه عزیز فریده و به سفارش مامان ساناز صاحب لباسای محرمی خوشگل شده بود لباس علی اصغرش و پوشید و سربندهم بست و رفتیم پایین تا در حضور خودمون نذر مون انجام شه. راستش روزهای بعد از زایمان خیلی سخت می‏گذشت ورم دست و پای من همچنان ادامه داشت بعلاوه که خارش شدید دست و پا هم که از ماه های آخر بارداری ایجاد شده بود شدت گرفته بود و تمام بدنم جای زخم بود برای همین نذر کردم ان شالله تا تاسوعای حسینی که همه این مشکلات بر طرف بشه و م...
10 مهر 1396

سومین ماهگرد سورنای من

یک فصل گذشت... تو هر روز عاشق تر شدی و من معشوق تر، تو لیلی تر شدی و من مجنون تر. سه ماهه شدی عطر خوش حیاتم، پاییز با تو زیباترین رنگهایش را به نمایش خواهد گذاشت. سلامت باشی و شاد در پناه پروردگاری که مرا لایق تو دانست. ...
1 مهر 1396

کتاب هوش 3 تا 6

خاله پریسای مهربون در اخرین هفته های بارداری به درخواست مامان همه کتابهای خوبی رو که داشت برام فرستاد. یکی از این کتابها که خیلی خوب بود کتاب تقویت هوش کودکان بود که از 3 ماه شروع می شد و بازه های 3 ماهه داشت. من و بابا هم از همین امروز که شما وارد چهارمین ماه تولدت شدی استفاده از این کتابها رو شروع کردیم و هربار که کتابها رو مقابل صورت شما قرار میدیم و واکنش شما گل پسرو میبینیم تعجب میکنیم، انقدر این کتابها خوب طراحی شده که دقیقا واکنش های شما چیزی است که در کتاب نوشته و انتظارش میره. چند باری از صورتت موقع نگاه کردن به کتاب و نحوه واکنش هات فیلم گرفتم. برای دوره 6-9 هم کتاب تقویت هوش رو داریم و برای دوره های بعدی هم من و ب...
1 مهر 1396

شرکت بابا مسعود

بابا مسعود برای امروز ناهار نبرده بود. دایی بابا هم قرار بود بیاد خونمون و در انباری رو درست کنه تا کالسکه پسرم راحت تو انباری جاشه. مامان به عزیز گفت که میخواد ناهار درست کنه و برای بابا ببریم شرکت. عزیز هم گفت من درست میکنم و تا آماده شه خبر میدم که راه بیافتید، ناهار که آماده شد ماهم اسنپ گرفتیم و رفتیم شرکت بابا.  بابا و همکاراش ناهارخوری بودن و همه از دیدن ما کلی خوشحال شدن و خاله های مهربون آقا سورنا رو بغل کردن و مامان و بابا با آرامش ناهار خوردن. بعد از ناهار هم رفتیم واحد منابع انسانی و باتفاق عموها و خاله های مهربون عکس گرفتیم. دیگه چون یه جورایی کار همه تعطیل شده بود بابا گفت ما برگردیم خونه و طبقه به طبقه که پایی...
27 شهريور 1396

جشن چهل روزگی سورناجانم

بله، پسرک جانم چهل روزه شد. با بابا مسعود قرار گذاشته بودیم که برای چهل روزگی سورنام یه جشن کوچیک برگزار کنیم و از زحمات خاله سارا و عمو احمد که این چهل روز حسابی اذیتشون کرده بودیم تشکر کنیم و همینطور عزیز فریده و مامانی و بابایی. عکسای نازنین پسر هم با تمی که مد نظرمون (با سبیل و کلاه) در روز چهلم انداختیم، اما برگزاری جشن کمی عقب افتاد اول برنامه داشتیم یه جای خیلی خوب با موسیقی زنده رزرو کنیم ولی بابایی ناصر به خاطر سورناجونش نذاشت و این ماجرا با مسافرت مامانی و خاله و بعد هم واکسن و غیره و غیره به تعویق افتاد. بالاخره جشن کوچولوی ما روز بیست و چهارم شهریورماه در حالی که چهل و پنج روز از چهل روزگی آقا پسر می گذشت برگزا...
24 شهريور 1396

رستوران گردی با شازده کوچولو

امشب به مناسبت عید سیدا قرار شد سری به خونه مادرجون بزنیم تا هم عزیز فریده رو که چند روزی بود ندیده بودیم ببینیم و هم به مادرجون تبریک بگیم. بعد از ظهر حاضر شدیم و رفتیم خونه مادر جون، عزیز و مادر و خاله مریم حسابی ازدیدن سورنا گلی خوشحال شدن و موقع اومدن مادرجون به پسرک عیدی هم داد چون هم عید بود و هم اولین بار بود که سورنا به خونه مادرجون می رفت. برگشتنی بابا مسعود وارد خیابون دماوند شد و گفت میخوام برای شام بریم رستوران مسعود، چون من غذای رستوران مسعود خیلی دوست داشتم و چند روز پیش همه اونجا ناهار خورده بود بابا گفت شام میریم اونجا چون اون روز نبودی. من اصرار کردم بریم خونه چون تجربه رستوران رفتن با شما پسرخوبم رو نداشتم اما بابا...
18 شهريور 1396